حلالیت طلبیدن قاتل از مادر شهید امنیت

رهنورد خانواده مذهبی‌ای داشت اما چون آگاهی نداشت راه خودش را گم کرده بود. البته که در دادگاه چند بار به من گفت که مرا حلال کن. خودش می‌گفت که به خدا برگشته است و نماز و روزه می‌گیرد. من فکر میکنم خون به ناحق ریخته پسرم حسین بود که رهنورد را به سمت خدا […]
رهنورد خانواده مذهبی‌ای داشت اما چون آگاهی نداشت راه خودش را گم کرده بود. البته که در دادگاه چند بار به من گفت که مرا حلال کن. خودش می‌گفت که به خدا برگشته است و نماز و روزه می‌گیرد. من فکر میکنم خون به ناحق ریخته پسرم حسین بود که رهنورد را به سمت خدا برگرداند.
برای دیدن مادر شهید امنیت به سمت مکانی در حوالی جنوب شهر مشهد می‌رویم. خانه‌ای قدیمی در طبقه سوم یکی از کوچه پس کوچه‌های شهر مشهد. پله‌ها را یکی یکی بالا می‌روم. نمیدانم این چندمین پله‌ای است که درحال بالا رفتن از آن هستم اما وسط راه از نفس می‌افتم. ناخوادآگاه به مادر شهید فکر میکنم. اینکه چطور قرار است هر روز از این پله‌ها بالا و پایین برود.
بلاخره به جلوی درب خانه می‌رسیم. خانومی جوان و خوش رو به استقبال‌مان می‌آید. یک لحظه  با خودم فکر می‌کنم، آیا  شهید زینال زاده، ازدواج کرده بود؟ بعد که با خود مرور می‌کنم یادم می‌آید که در جایی خوانده بودم که او مجرد بوده است.
 وارد خانه می‌شویم. رئیس بنیاد شهید منطقه شروع به احوال پرسی با همان آن خانم می‌کند. یکی از بچه‌ها گلی را تقدیم او می‌کند، درحالیکه من هاج و واج  وسط خانه ایستاده‌ام و نمی‌دانم هدیه کوچکی که برای مادر شهید خریده‌ایم را باید به چه کسی بدهم؟
 یک لحظه یکی از بچه‌های بنیاد دستم را فشار می‌دهد و می‌گوید، هدیه را به آن خانوم بده. آنجا متوجه می‌شوم که آن خانوم جوان همان مادر شهید زینال زاده است.
خانه‌شان بزرگ نیست اما بسیار با سلیقه چیده شده است. گوشه گوشه خانه، پر است از عکس‌های فرزند شهیدش. سمت چپ اتاق نقاشی از شهید زینال زاده قرار دارد. روی میز تلویزیون، عکس دیگری از او است. جلوتر، هم روی میز کنار اتاق هم عکس دیگر از فرزندش را درکنارِ عکس حاج قاسم و رهبر معظم انقلاب گذاشته است.
دقیق‌تر که می‌شوم می‌بینم روی یخچال هم عکس دیگری از این شهید قرار دارد. فرزندی که مادرش می‌گوید، همه زندگی‌اش در او خلاصه میشده. عکس‌ها اما گویا دارد با من حرف می‌زند. حضور شهید زینال زاده را در همه جای خانه میتوان احساس کرد.
با دیدن آن عکس آخر و لبخندی که شهید زینال زاده دارد می‌زند، قلبم مچاله می‌شود. ناخودآگاه از شدت خشم دست‌هایم را مشت می‌کنم اما مادر حسین آرام است.
وقتی نگاهم به چشمان‌اش می‌افتد، صبر و متانت از چهره‌اش می‌بارد. برایمان شروع می‌کند به حرف زدن و  چقدر حرف‌هایش دلنشین است. انگار با قلبش دارد با ما حرف می‌زند. ناخودآگاه مشت دستانم باز می‌شود. با اینکه غمِ نبود فرزندش قلبش را مچاله کرده اما از شهید شدن حسین‌اش رضایت دارد. این رضایت را میتوان از چشمانش به راحتی خواند.
درباره زندگی و شهادت فرزندش می‌گوید: «همیشه نگران سر و سامان گرفتن‌اش بودم. وقتی شب‌ها و روزهایش را یا در مسجد یا در پایگاه بود مدام به او می‌گفتم حسین جان پس کی میخواهی سر و سامان بگیری؟ همیشه لبخندی می‌زد و  با آرامش می‌گفت، نیت من خوشنودی امام زمان است و بس. خودش ما را سر و سامان می‌دهد. »
به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد بغض امانش نمی‌دهد. درحال مرور خاطرات چند شب قبل از شهادت است و دوباره یاد فرزند شهیدش رهایش نمی‌کند. با لحن آرام‌تری می‌گوید، سه شب قبل از شهادت‌اش از من خواست که برایش دعا کنم تا شهید شود. حرفی که من هیچوقت تا به امروز آن را جدی نگرفتم. چون نمیدانستم در یک قدمی شهادت است.
دوباره صدای مادر قطع می‌شود، سرش را به پایین می‌اندازد و قطره‌های اشک از گوشه چادرش سرازیر می‌شود. البته، یک بار دیگر هم از شهادت پیش من صحبت کرده بود. شبی که دیر وقت با دست و پای زخمی به خانه آمد و من رفتم دست‌هایش را پماد بزنم اما اجازه نداد و فقط گفت، پماد نمیخواهم فقط برایم دعا کن مادر. دعا کن خدا مرگ مرا در شهادت رقم بزند.
چقدر تُن صدای مادر شهید زینال زاده شفابخش بود. حرف‌هایش همین الان هم در گوشم است. صدایش انگار واقعا آسمانی بود. داشتم فکر می‌کردم که کاش تا صبح برای من حرف بزند. «حسینم می‌گفت من میخواهم یک نسل را نجات دهم. واقعا هم نجات داد. از وقتی که رفته آرامش دوباره به محل‌مان برگشته. من زنده بودن شهیدان را بعد از مرگ فرزندم به چشم خودم تجربه کردم و دیدم. حسین همه چیز من بود و هست. او نمرده و من زنده بودنش را حس می‌کنم. »
 موضوع گفت و گو به قاتل این شهید می‌رسد. درباره قاتل پسرش می‌گوید: «همیشه دعا می‌کردم که خدایا به جوانان ما علم و آگاهی بده که اگر اینها باشد راه‌شان را گم نمی‌کنند. رهنورد خود خانواده مذهبی‌ای داشت اما چون آگاهی نداشت راه خودش را گم کرده بود. البته که در دادگاه چند بار به من گفت که مرا حلال کن. خودش می‌گفت که به خدا برگشته است و نماز و روزه می‌گیرد. من فکر میکنم خون به ناحق ریخته پسرم حسین بود که رهنورد را به سمت خدا برگرداند. »
گوشه دیگری از خانه عکس جوان دیگری به چشم میخورد. حدس می‌زنم او همان شهید رضازاده، دوست شهید زینال زاده باشد. «حسین و دانیال دو دوست نبودند. عین برادر بودند برای هم. حدود ۲۰ سال با این خانواده در یک محل مستاجر بودیم و این شد شروع دوستی و برادری پسرم با شهید رضا زاده. هر دو هم در این حادثه و در آن شب شهید شدند. »
از مادر شهید می‌خواهم برایم از نحوه تربیت پسرش بگوید. من کار خاصی برای تربیت او نکردم. او بیشتر ساعت‌های روز را از بچگی در مسجد می‌گذراند و خصوصیات اخلاقی و شهادتش را مدیون کلاس‌هایی است که در مسجد شرکت کرده بود. ارادت ویژه‌ای به ائمه داشت؛ مخصوصا امام حسین و حضرت زهرا. همان‌ها بودند که راه را نشان‌اش دادند. پسرم بسیار مهربان بود. همیشه میخواست همه را به راه راست هدایت کند. باورتان نمی‌شود اما با بچه‌هایی که راه را اشتباه رفتند دوست میشد تا آنها را هم سر به راه کند.
اما این مادر، پسرِ ۱۴ ساله دیگری هم دارد. برادر شهیدی که درد فراق برادر بزرگ ترش او را بسیار غمگین کرده است. پسرهای من در کودکی پدر جوان‌شان را از دست دادند. حسین تنها امید برادر کوچک ترش بود. در روزها سعی می‌کنم او را آرام کنم اما وقتی که شب می‌شود می‌بینم بالشت اتاقش از گریه خیس شده است. جلوی من سعی می‌کند خود را قوی نشان دهد اما نبودن برادرش، برایش بسیار سنگین است. به من گوید مامان، من دیگه به غم آقا جوونم فکر نمی‌کنم. انقدر که غم داداش منو اذیت میکنه. البته از وقتی که دوست‌های برادرش، دورش را شلوغ کردند و او را با خود به بیرون می‌برند حالش کمی بهتر شده است.
از مادر شهید زینال زاده می‌پرسم چه چیزی بعد از شهید شدن فرزندش او را آرام می‌کند. پاسخ می‌دهد، همین حضور شما و مردم. همین که به دیدن من می‌آیید برای من بس است. من هیچوقت برای شهید شدن پسرم دعا نکردم اما برای عاقبت به خیری‌اش هرشب نماز خواندم. خدا را شاکرم. هم مرا به آرزویم رساند و هم حسینم را.
منبع: رجا نیوز

تصاویر جهت دانلود

تصویر کم حجم
https://mobinonline.ir/?p=15588 کپی