گزیده خاطرات کتاب شهید صدرزاده

  2 . دیگر نگران نبودم حکیمه افقه مصطفی هنوز مدرسه نمی‌رفت. آن موقع ما در شهرک دانشگاه اهواز می‌نشستیم. شب اول محرّم، آقای صدرزاده رفتند به مسجد و مصطفی را هم با خودشان بردند. در آن مسجد دستۀ زنجیرزنی داشتند و بچه‌ها را در آن دسته راه نمی‌دادند. وقتی به خانه آمد گفت: «مامان […]

 

2 . دیگر نگران نبودم

حکیمه افقه

مصطفی هنوز مدرسه نمی‌رفت. آن موقع ما در شهرک دانشگاه اهواز می‌نشستیم. شب اول محرّم، آقای صدرزاده رفتند به مسجد و مصطفی را هم با خودشان بردند. در آن مسجد دستۀ زنجیرزنی داشتند و بچه‌ها را در آن دسته راه نمی‌دادند.

وقتی به خانه آمد گفت: «مامان من خیلی ناراحت شدم.» گفتم: «چرا مامان؟» گفت: «دوست داشتم تو هیئت زنجیر بزنم. زنجیر ندادن که هیچ، منو بیرون هم کردن. ولی سال دیگه خودم یه هیئت درست می‌کنم.» به حرفش خندیدم. گفتم: «حالا چطور می‌خوای هیئت راه بندازی قربونت برم؟» گفت: «خودم زنجیر می‌گیرم، سنج می‌گیرم، پرچم و هرچیزی که لازمه.» زیاد حرفش را جدی نگرفتم. می‌گفتم خب، آرزوی بچه‌هاست.

آن روزها معمولاً بچه‌ها قلک‌های جداگانه داشتند و پول‌هایشان را جمع می‌کردند. داداش و آبجیِ مصطفی پول‌هایشان را خرج می‌کردند، اما او اصلاً خرید نمی‌کرد و پولش را در قلک جمع می‌کرد. یک سال پول‌ها و هدیه‌هایی را که به او دادند جمع کرد. بچه‌ها هم سر‌به‌سرش می‌گذاشتند که مصطفی پس می‌خواهی پول‌هایت را چه‌کار کنی؟! چیزی نمی‌گفت.

محرّم سال بعد، مصطفی کلاس اول بود. یک روز رفت زنجیر و طبل خرید. تمام بچه‌های هم‌سن‌و‌سال خودش را جمع کرد و بُرد درِ مسجد. از همان شب اول راهشان ندادند. به بچه‌ها گفت: «حالا که این‌طوره، ما خودمون دسته راه می‌ندازیم.» زنجیر و طبل و سنجی را که خریده بود برد به مسجد و سر‌و‌صدایی راه انداختند که نگو! بعد هم مسیر دسته‌شان را از در مسجد تا سرِ کوچه و کنار خانۀ‌ خودمان قرار داد.

یک بار روز تاسوعا با بچه‌ها برای عزاداری به خانۀ پدر و مادرم رفتم. از بچگی در خانۀ پدری‌ام دهۀ اول محرّم را روضه می‌گرفتند. در مجلس روضه نشسته بودم، یک‌دفعه یکی از همسایه‌ها آمد و به مادرم گفت: «بی‌بی، موتوری بچه‌ت رو کُشت!» مصطفی کنارجوی آب بود که موتوری از پهلو بهش زد و او را پرتاب کرد. سرش به لبۀ جدول گرفت و تمام پیشانی و سر‌و‌صورتش خونی و پهلویش هم زخمی شد، تا حدی که همسایه‌ها وحشت‌زده می‌گفتند مصطفی مُرد. من هم از ترس خشکم زد و اصلاً از جایم تکان نخوردم. همان‌ طور که در روضه نشسته‌ بودم، پرچم حضرت ابوالفضل؟س؟ را روبه‌رویم دیدم، گفتم: «یاابوالفضل؟س؟، این سرباز خودته. قول می‌دم سرباز خوبی تحویلت بدم.» این نذر در دلم گذشت و مصطفی را نذر سربازی حضرت عباس؟س؟ کردم. این اتفاق دقیقاً قبل از ظهرِ روز نهم محرّم افتاد.

بعد ‌از‌ آن نذر، هر بلایی هم سرش می‌آمد، نگران ازدست‌دادن او نبودم؛ حتی زمانی که دست به کارهای خطرناکی مثل شنا در کارون می‌زد. رود کارون اهواز که خیلی عمیق است و آن موقع کوسه هم داشت. بار اولی که گفت برای شنا به کارون می‌رود، باور نکردم. گفتم بچه است و یک حرفی زده! اما واقعاً رفت و شنا کرد. وقتی می‌گفت کاری را انجام می‌دهم، حتماً انجام می‌داد.

بارها هم به‌شدت زخمی شد اما زنده ماند. گاهی می‌گفت: «مامان مطمئن باش تا موقعی ‌که وقتم نرسه، من هستم.» دیگر خود من هم به این جمله‌اش یقین پیدا کرده بودم.

 

 

9 . می‌خوام بازیگر شَم

حکیمه افقه

عصری آمد و بی‌مقدمه گفت: «می‌خوام بازیگر شم.» نگاهش کردم. فرهنگ‌سرای شهریار برای تابستان کارگردان معروفی را آورده بود و کلاس آموزش تئاتر و بازیگری راه انداخته بود. شهریۀ زیادی می‌گرفت و شهریۀ سه ماه را هم یکجا می‌خواست. توضیحاتش که تمام شد ادامه داد: «حتماً باید به این کلاس برم.»

باز هم نگاهش کردم. مصطفای سیزده‌سالۀ من حالا درخواستی داشت. گفتم: «‌من حرفی ندارم، اما این رشته‌ای که تو دوست داری، به ما نمی‌خوره.» جواب داد: «‌من باید ببینم بازیگری چیه‌.» با هر سختی‌ای که بود شهریۀ سه ماه را جور کردم.

هنوز یک هفته هم کلاس را نرفته بود که آمد و گفت: «مامان یک ‌چیزی می‌خوام بگم ولی روم نمی‌شه!» پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «من دوست ندارم دیگه کلاس برم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «نه‌تنها من، بلکه بزرگ‌تر از منو هم حساب نمی‌کنن و حجاب نمی‌گیرن. وقتی می‌خوان نقش‌شون رو تمرین کنن، دختر و پسر با هم هستن و محرم و نامحرم ندارن. هرچی می‌گم من نامحرمم و باید رعایت کنین، گوش نمی‌دن.» با آنکه هنوز تکلیف نبود اما این مسائل برایش اهمیت داشت.

 

13 . فریادهای بابرکت

خدایار بهرامی

کُهَنز سال‌ها بود که مسجد نداشت؛ نه مسجدی، نه پایگاه فرهنگی‌ای! محلِ همان پایگاه را هم به‌زور از شهرداری گرفته بودیم. حالا چند سالی بود که داشتیم در شهرک مسجدی بنا می‌کردیم. هرچند گاهی بانی داشتیم اما به بی‌پولی هم زیاد خوردیم. یک بار که حسابی مقروض بودیم، توی پایگاه جمع شدیم تا با بچه‌ها راه‌حلی پیدا کنیم. مصطفی پیشنهاد داد جلوی مسجد، صندوق جمع‌آوری کمک بگذاریم و خودش از رهگذران برای مسجد کمک جمع کند. بعداً آن صندوق را بردیم به آرامستان بهشت رضوان شهریار. مبلغ جمع‌آوری‌شده آن‌قدر بود که به این فکر افتادیم به بهشت زهرای تهران هم برویم.

پنج‌شش‌تا مرد حدود چهل سال با چند جوان و نوجوان از جمله مصطفی صدرزاده دوره افتادیم. مصطفی هم صندوقی دستش گرفته بود و بین قبرها می‌چرخید. فریاد می‌زد: «کمک برای ساخت مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟! کمک برای ساخت مسجد!» خلاصه صندوق‌به‌دست بین قبرها شب‌های جمعه برای مسجد کمک جمع می‌کردیم. فریادهای مصطفی در آن شب‌ها برای مسجد بعداً به دردش خورد.

 

 

14 . گدایی برای خدا

محمد صدرزاده

آخرین جمعه سال بود. وقتی آمد، چهره‌اش خسته و لباس‌هایش خاکی بود. نگاهش کردم. بی‌مقدمه پرسیدم: «بابا کجا می‌ری؟ تو چطور روت می‌شه گدایی کنی؟» گفت: «بابا نمی‌دونی چه کیفی می‌ده گدایی در راه خدا، به‌خاطر خدا و برای خونۀ خدا!»

 

18. کم سن‌وسال ولی مسئولیت‌پذیر

خدایار بهرامی

روزی مشغول سرکشی پایگاه بودم که دیدم مصطفی هفت‌هشت‌تا بچه دور خودش جمع کرده و برایشان کلاس گذاشته است؛ از بچۀ هفت‌هشت‌ساله بگیر تا یکی‌دو سال کوچک‌تر از خودش. یکی‌دو نفر هم‌سن‌و‌سالش هم کمک‌دستش بودند. خودش سن زیادی نداشت، اما از حس مسئولیت‌پذیری‌اش خوشم آمد.

سابق بزرگ‌ترها به ما مسئولیت‌هایی می‌دادند تا بچه را روی پای خودش بار بیاورند و جرئت و جسارت کارها را در خود پیدا کند. من هم کارهای مربوط به نوجوانان را به خودشان واگذار کردم.

چند وقتی که گذشت، آمد و گفت: «می‌شه به من یه جایی بدین که بتونم وسایلمو توش بذارم؟» یکی از کانکس‌های پایگاه را بهش دادیم.

 

21. نوارهای امانتی

سبحان ابراهیم‌‌پور

دوم دبستان بودم که با آقا‌مصطفی آشنا شدم. او کارهای فرهنگی مختلفی در کانکس انجام می‌داد. سبد را می‌داد دستمان. پُرَش می‌کردیم از نوار مداحی و قرآن و سخنرانی. می‌رفتیم درِ خانه‌های مردم. نوار امانت می‌دادیم بهشان. بعد هم سر روز مقرر می‌‌رفتیم و آنها را پس می‌گرفتیم.

چهارشنبه‌ها هم زیارت‌عاشورایِ کانکس را ترک نمی‌کردیم. خودش برایمان می‌خواند و همیشه وقتی به سجده می‌رفتیم دعایش این بود: «شکر خدا که بر درت آمدم/ بهر رضای مادرت آمدم/ بیا و حاجت مرا روا کن/ کرب‌وبلا نصیب جمع ما کن.»

 

 

25. آقای مربی

سجاد ابراهیم‌‌پور

هر‌دوی ما به مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟ می‌رفتیم. آن زمان کار در فضای مسجد، خصوصاً برای بچه‌های کم‌سن‌و‌سال، روی زمین مانده بود. فعالیت برای ما و بزرگترها را حاج‌آقابهرامی دست گرفته بود، اما کسی بچه‌ها را حساب نمی‌کرد و برای آنها برنامه نداشت. حتی زمانی ‌که خود ما کوچک بودیم. ما در آن دوران از کلاس احکام و قرآن استفاده می‌کردیم. زمین خاکی‌ای هم آنجا بود که آنجا بازی می‌کردیم، آن‌هم به‌شرطی که بزرگ‌ترها نیایند. آن زمان هنوز طرح صالحین[1] به این شکل نبود، اما مصطفی حس کرد باید برای بچه‌ها برنامه‌ریزی کند و برای پُر‌کردن این خلأ فعالیت می‌کرد.

برای ‌مثال، در پایگاه آتاری می‌گذاشت تا بچه‌ها بازی کنند، یا اینکه تفنگ‌بادی می‌آورد و بچه‌ها را می‌برد به زمین خاکی، مسابقۀ تیراندازی راه می‌انداخت. وقتی بچه‌ها بازی می‌کردند، حتی ما که هم‌سن آقا‌مصطفی بودیم، اجازه نداشتیم بازی‌شان را خراب کنیم.

مصطفی برای نیرویش ارزش قائل بود و اگر کسی می‌خواست موقع بازی بچه‌ها به زمین بیاید، جلویش می‌ایستاد و می‌‌گفت الان ساعت بازی بچه‌های من است، بعد از رفتن آنها شما فوتبال بازی کنید. حتی از پول خودش گذاشت و از حاج‌آقا هم کمک گرفت و برای آنها تلویزیون و آتاری و ضبط صوت خرید.

وقتی به بچه‌هایی که خوب کار می‌کردند می‌خواست پاداش بدهد، می‌گفت امشب این سونی را به خانه ببر بازی کن. خیلی از این بچه‌ها به کلوب[2] می‌رفتند. مصطفی آنها را به پایگاه می‌آورد و می‌گفت اگر خوب رفتار کنید و قرآن حفظ کنید، به شما جایزه می‌دهم. معلم قرآن و احکام برای آنها می‌آورد. صبح‌های جمعه زیارت‌عاشورا و مسابقۀ فوتبال و تیراندازی راه می‌‌انداخت.

برای گرفتن کارت بسیج، اگر اشتباه نکنم، کف شرایط سِنی دوازده‌سیزده سال بود، اما مصطفی برای انگیزه‌دادن به بچه‌ها می‌خواست برای نیروهای کم‌سن‌وسالش کارت بگیرد و همیشه با مسئول نیروی انسانی پایگاه سر این مسئله جروبحث داشت. آخرش هم خود او برای بچه‌ها کارت ‌زد.

یک بار گفت: «چی‌کار کنم که این بچه‌ها سرگرم بشن؟» به او گفتم: «اصلاً چرا این‌قدر با این ریزه‌میزه‌ها می‌گردی؟» جواب داد: «حاج‌آقابهرامی خودش مستقیم با روح‌الله[3] کار کرد. روح‌الله با ما کار کرد و ما این شدیم. کی قراره با این بچه‌‌ها کار کنه؟ حاج‌آقا دیگه فرصت نداره.»

مصطفی آن موقع به‌خاطر خوش‌فکری و ذهن فعالی که داشت، خوب فهمید که باید چه‌کسانی را جمع کند. دربارۀ نحوۀ ارتباط با نوجوان‌ها کتاب روان‌شناسی کودک می‌خواند. حتی ارتباطش با سبحان، برادرِ کوچکم، خیلی بهتر از ارتباط من با او بود. من موقع گشت، حتی برادر کوچکم را حساب نمی‌کردم، اما مصطفی یک دسته از نیروهای نوجوان درست کرده بود و فقط خود او بزرگ‌تر آن جمع بود. اسلحه و بی‌سیم به آنها می‌داد تا انگیزه‌شان برای حضور در بسیج بیشتر شود. حاج‌آقابهرامی هم وقتی دید کسی آمده و برنامه‌های بچه‌ها را خوب پیش می‌‌برد، از او حمایت کرد.

مصطفی بچه‌ها را برای تیراندازی به شاه‌چاهی[4] می‌برد تا گوش‌شان با صدای شلیک آشنا شود، در‌حالی‌که این امکان برای جوان‌ها هم وجود نداشت. در این فضا حسادت هم به‌وجود می‌آمد. این حسادت بعضی ‌اوقات با نیشگون‌گرفتن بزرگ‌ترها از کوچک‌ترها بروز پیدا می‌کرد و گاهی هم میان آنها تقابل ایجاد می‌کرد و مصطفی و نیروهایش را مسخره می‌کردند. فکر می‌کنم همین مسئله باعث شد اردوهای ما از هم جدا شود و به‌غیر از خود مصطفی، فقط سه‌چهار نفر از بزرگ‌ترها در اردوی پایگاه نوجوانان به مصطفی کمک کنند.

 

 

27. گُل‌کوچیک

محمد علی‌‌محمدی

وقتی آمد سمت ما و یک شوت زد زیر توپ، لباس‌‌خاکی پوشیده بود. از همان شوتی که زد معلوم بود که زیاد اهل فوتبال نیست؛ اما آن صبحِ جمعه با ما قاتی شد و یک دست گُل‌کوچیک با هم زدیم. بعد هم آن‌قدر بگوبخند راه انداخت که کم‌کم از طرح رفاقتش خوشمان آمد و بالاخره ما را کشاند به الغدیر.

حالا دیگر برنامۀ فوتبالمان جمعه‌ها صبح جایش را داده بود به زیارت‌عاشورا. چشمم به ساعت مسجد بود تا بیاید. هر جمعه، هشت و نیم صبح سلام زیارت‌عاشورا را می‌داد. وقتی می‌آمد همان لباس‌خاکی را پوشیده بود، با عکس کوچکی از امام و آقا روی سینه‌اش. از این لباس‌ها برای ما هم جور کرده بود. بی‌هیچ حرفی ما را هم شیفتۀ امام و رهبری کرد.

آن‌قدر از جبهه و جنگ برایمان حرف زد که ما هم عاشق آن لباس‌خاکی شدیم. طول کشید تا فهمیدم جمعه‌ها آماده‌باش است و برای همین لباس رزم می‌پوشد. آماده‌باشِ ظهور بود.

 

 28. عشق لباس خاکی

سبحان ابراهیم‌‌پور

یک بغل لباس‌خاکی بسیج را ریخت جلویمان و گفت: «بچه‌ها بگردید هر‌کدومو که اندازه‌تونه بردارید.» همه‌شان آن‌قدر بزرگ بود که شش نفر از ما داخل یکی، جا می‌شدیم؛ اما علاقه‌ای که مصطفی به لباس بسیجی در ما ایجاد کرده بود، باعث شد یک دست از لباس‌ها را با ذوق ببرم خانه.

جلوی مادر گذاشتم و گفتم: «اینو همین امشب باید برای من کوتاه کنی.» مادرم گفت: «این که هم‌اندازۀ پدرته! چطوری کوتاه کنم؟» هرطور که بود لباس را اندازه‌ام کرد.

مصطفی خودش همیشه شلوارخاکی بسیجی پا می‌کرد و چفیه می‌انداخت. می‌گفت: «دو دست لباس‌خاکی داشته باشید؛ یکی را حالا بپوشید و آن دیگری باشد برای وقت ظهور.»

تأثیرش در ما آن‌قدر بود که فردایش همه‌مان شلوارخاکی به تن و چفیه دور گردن رفتیم مسجد. با آن لباس به مدرسه هم می‌رفتیم، حتی مهمانی.

 

30. کلاه و نماز

محمد علی‌محمدی

صف آخر می‌ایستادیم. این‌طوری در حین نمازجماعت می‌توانستیم کلاهمان را گوله کنیم و باهاش توپ‌بازی کنیم. حواسمان هم بود همچین که می‌خواستند «السَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ» را بگویند، می‌دویدیم، به‌صف می‌نشستیم و با بقیه سلام می‌دادیم.

به‌خاطر همین، دیگران حساب شیطنت رویمان باز می‌کردند. منتظر بودند کاری از ما سر بزند تا بروند و به حاج‌آقابهرامی یا مصطفی بگویند که بچه‌های مصطفی این‌جوری و آن‌جوری هستند.

اما مصطفی گوشش به حرف‌های آنها بدهکار نبود. اصلاً با این حرف‌ها به ما به دید بد نگاه نمی‌کرد. اگر همۀ کارهایمان هم غلط بود و فقط یک کار خوب داشتیم، همان کار خوب را می‌گرفت و مهم جلوه می‌داد.

 

32. با ما بد بگذرون!

سبحان ابراهیم‌‌‌پور

پایگاه نوجوانان که سرو‌شکل گرفت، آقامصطفی به‌فکر جذب بیشتر نیرو افتاد. مثلاً می‌رفت دست در گردن کسی که کنار جوی آب نشسته بود می‌انداخت و می‌گفت: «داداش بیا دو دقیقه رو با ما بد بگذرون.» با‌‌اینکه سن خودش کم بود، به مدرسه‌ها می‌رفت، لیست بچه‌ها را می‌گرفت، به آنها زنگ می‌زد و به مسجد دعوتشان می‌کرد.

مصطفی آدمی بود که از «هیچ‌چیز»، کار به‌وجود می‌آورد. بااینکه هنوز کاری برای انجام‌دادن نداشتیم، ولی برای بچه‌ها کار درست می‌کرد و به ما مسئولیت می‌داد. مثلاً اگر قرار بود برای مراسمی چای بدهند، این کار را به چند نفر می‌سپرد. قانونی هم داشت و بلااستثنا به تک‌تک بچه‌ها می‌گفت: «وقتی به شما می‌گم فلانی بیاد جای تو بایسته، حق ندارید بگید نه یا اینکه ناراحت شید.»

در برنامه‌‌ها از بچه‌ها نظر می‌خواست. یک بار به محله‌ای در کهنز مشکوک شدیم که در آن خلاف می‌شد. مصطفی این‌جور وقت‌ها مثل هیئت‌دولت کارگروه تخصصی تشکیل می‌داد و می‌گفت فلانی تو برو این کار را انجام بده. به من هم گفت: «احساس می‌کنم زیر یک قسمتی از کهنز خالیه. فکر کن ببین چطور می‌شه بتن روی اون رو بیرون بیاریم و ببینیم زیرش چه ‌خبره. احتمالاً اسلحه جاساز کرده باشن.» با ایجاد چنین فضایی بچه‌ها احساس می‌‌کردند مسئولیت مهمی به آنها داده شده ‌است.

 

 

35. کلیپ

سبحان ابراهیم‌‌‌پور

گوشی را از جیبش درآورد. در آن دنبال چیزی می‌گشت. وقتی پیدایش کرد، گوشی‌اش را آورد نزدیکمان. مداحی داشت بخشی از یک دعا را می‌‌‌خواند. کمی که خواند پرسید: «این کدوم دعاست؟»

بِر‌وبِر نگاهش کردیم. اصلاً توی این فازها نبودیم. گفتم: «یعنی چی؟» ‌ گفت: «واقعاً نمی‌دونید؟ بسیجی این‌طوریه؟ این دعای کمیله، از این تابلوتر که نداریم!»

به طرز آبرومندانه‌‌ای خجالتمان داد تا برویم دنبالش و یاد بگیریم.

با همان گوشی که دوربینش کیفیت خوبی هم نداشت، از فعالیت‌های بچه‌ها عکس و فیلم می‌گرفتیم. با آمدن کامپیوتر به پایگاه نوجوانان، با مصطفی می‌نشستیم و دوتایی از عکس‌ها مستند می‌ساختیم. پس‌زمینه‌اش هم مداحی بود. حرفه‌ای‌تر که شدیم، از بچه‌ها مصاحبه می‌گرفتیم و رویش آهنگ می‌گذاشتیم. مستند‌ها را بعداً بین بچه‌ها پخش می‌کردیم.

 

39. خادم الشهدا

سجاد ابراهیم‌‌پور

یکی از کارهایش این بود که می‌گفت به‌عنوان خادم‌الشهید به خدمت خانوادۀ شهدا برویم و اگر نیازی داشتند یا وسیله‌ای می‌خواستند، برای آنها تهیه کنیم.

اسامی شهدای شهرک پاسداران و کُهنز را جمع‌آوری کرده بود. وقتی به خانواده‌هایشان سر می‌زد، داستان شهید را از زبان آنها ضبط می‌‌کرد و می‌نوشت.

آن موقع مصطفی پایگاه نوجوانان را تازه راه انداخته بود. با نیروهایش این کار را انجام می‌داد. در مناسبت‌هایی مثل روز جانباز، به خانۀ جانبازان می‌رفت. روز پاسدار هم بچه‌ها را جمع می‌کرد و با گل و شیرینی به خانۀ شهدا و پاسداران می‌رفت.

این در حالی بود که در مساجدی که ما سراغ داشتیم، هیچ‌کس اجازۀ فعالیت به بچه‌ها نمی‌داد. در مسجد کهنز هم موقع حضور بچه‌ها داد همه در‌می‌آمد، اما مصطفی بچه‌ها را به مسجد می‌‌برد و با آنها زو‌بازی می‌کرد. آنها را به سینما می‌برد و برایشان برنامه‌ریزی می‌کرد تا بچه‌ها توی کوچه وِل نباشند.

40. بچه‌گربه‌ها

سجاد ابراهیم‌‌پور

آقاداوود تا پایش می‌رسید سر کوچه، تمام بچه‌گربه‌های محل دورش جمع می‌شدند؛ بس که دل‌رحم و مهربان بود با پرنده‌ها و گربه‌ها.

دور مصطفای پانزده‌ساله که جمع می‌شدیم، هرکسی از سمتی سعی می‌کرد خودش را به مصطفی بچسباند. مصطفی بود و یک‌عالمه بچۀ فسقلی دور‌و‌برش. نیروهای بزرگ‌تر می‌خندیدند و می‌گفتند دوباره بچه‌گربه‌ها بوی مصطفی خورد به دماغشان.

41 . باباگربه

محمد علی‌محمدی

بچه‌های هم‌سن‌و‌سال مصطفی او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند بچه‌گربه دنبال خودت راه انداختی و خودت بابا‌گربه شدی. از آنجا نیروهای مصطفی معروف شدند به بچه‌گربه‌های آقا‌مصطفی. تعدادشان اول بیست‌سی نفر بود اما آرام‌آرام به دویست‌‌سیصد نفر هم رسیدند.

 

 42. روز برفی

علی ابراهیم‌‌‌‌پور

مصطفی حدود پانزده‌شانزده سالش بود که موقع راهپیمایی 22‌بهمن، در میدان آزادی دیدمش. آن روز برف هم آمده بود. بعد از تمام‌شدن سخنرانی، وقتی می‌خواستیم سوار اتوبوس‌ها شویم، تعدادی از بچه‌ها مصطفی را تو برف‌ها انداختند و شروع کردند سر او پریدن! یک‌دفعه سی‌چهل‌تا بچه روی او افتادند. تا آن زمان نمی‌دانستم مصطفی چنین بچه‌‌‌گربه‌هایی دارد که این‌قدر با هم صمیمی هستند.

 

 44. اول جوشن کبیر، بعد بازی

محمد علی‌‌‌محمدی

مراسم شب‌های قدر در مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟ کهنز برگزار می‌شد. ما آن زمان درک درستی از احیا و شب‌های قدر نداشتیم، فقط کاری را که مصطفی می‌گفت انجام می‌دادیم. مثلاً می‌گفت یک ساعت در مسجد دعای جوشن کبیر بخوانیم و بعد داخل کانکس برویم. ما هم دعا را می‌خواندیم، بعد همه داخل کانکس می‌رفتیم و سرگرم می‌شدیم.

فکر او این بود که ما کوچک‌تر هستیم و در این مراسم خسته می‌شویم. برای همین ما را به کانکس می‌برد تا از مراسم زده نشویم. یک شب که برق‌های کانتینر خاموش بود، همه در سکوت جلوی تلویزیون دراز کشیده بودیم. همین‌که مصطفی داخل آمد، پتو رویش انداختیم و وسط کانکس، او را زدیم. آقا‌مصطفی نشست و در‌حالی‌که ما او را می‌زدیم، می‌خندید.

 

 

47. بیا وسط!

محمد علی‌محمدی

سی‌ویکم شهریور همان سال، ترتیب مشارکت ما در رژه‌ای مقابل فرماندۀ سپاه و امام‌جمعه را داده بود. قبلش یک هفته بی‌وقفه، صبح تا غروب با ما تمرین می‌کرد. کلی هم با زبان خوش با بچه‌ها صحبت کرده بود تا سر‌به‌راه شویم و دل به تمرین‌ها بدهیم.

بعد از یک هفته رفتیم حوزه و آنجا هم برای روز رژه تمرین کردیم. شعری را که با ضرب چهار آماده کرده بودیم خواندیم. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. پوتین و لباس نظامی پوشیده بودیم، خیلی آرام و بی‌صدا نشستیم دَم حوزه. آقامصطفی با فرمانده آمد و با دیدن ما که آن‌قدر ساکت و محجوب شده بودیم، گل از گلش شکفت. گفت: «ببین اینا چه بچه‌های مظلومی هستن! ببریدشون رژه.»

نمی‌خواستند ما را برای رژه ببرند، اما وقتی دیده بودند رژۀ منظمی می‌رویم و مرتب هستیم، قرار شد آخر از همه برویم.

روز موعود فرارسید. بعد از آخرین یگان، ما رژه را شروع کردیم. اولش طبق برنامه منظم ضرب چهار رفتیم و شعر خواندیم، تا رسیدیم مقابل جایگاه. یکهو وسط صف رژه، یکی از بچه‌ها چفیه را از دور گردنش باز کرد، با یک دست در هوا چرخاند و گفت: «آقا بیا وسط!» این عبارت تکیه‌کلام همیشگی‌اش بود.

یک‌دفعه همۀ چفیه‌ها در هوا چرخ‌زنان و بچه‌ها هوراکشان و سوت‌زنان! مراسم رژه مقابل امام‌جمعه و فرمانده، تبدیل شد به مجلس پای‌کوبی.

به پایگاه که رسیدیم. مصطفی غضب‌آلود کمربند را کشید و گفت: «می‌گی بیا وسط؟! حالا بیا وسط!»

هرچند که بعد خبرش رسید مصطفی اول کار به حرکت ما خندیده بود، اما بعد به‌خاطر سرزنش‌های پی‌در‌پی سپاه شهریار و پایگاه خیلی خجالت‌زده شده بود. خبرش که همه‌جا پیچید، بهانه‌ای شد دست بزرگ‌ترها که دور از چشم مصطفی گاهی بچه‌گربه‌هایش را اذیت کنند؛ اما مصطفی تا می‌فهمید حسابی بهشان می‌توپید و یادآوری می‌کرد که حق ندارند به ما دست بزنند.

به‌خاطر همین حمایت‌هایش بود که دوستش داشتیم، حتی وقتی از خودش کتک می‌خوردیم.

 

 

49. درست مثل فرمانده

وحید مهدوی

چه ذوقی داشت وقتی تیر مشقی را می‌داد دستمان. این پاداش کسی بود که فرامین نظام‌جمع را به‌خوبی انجام می‌داد. مصطفی با اسلحه‌‌های پایگاه به ما آموزش نظامی می‌داد. درست مثل فرمانده‌ای واقعی رفتار می‌کرد. راهنمایی بودم که مرا گذاشت رستۀ تدارکات، دوستم را رستۀ اطلاعات و همین جور به تک‌تک بچه‌ها پست داد.

به بچه‌ها گفته بود نقشۀ منطقه را دربیاورند. آنها هم کوچه‌به‌کوچۀ کهنز را با جزئیات تمام کشیده بودند.

یادشان داده بود نقطه‌چین در نقشه یعنی جایی که می‌توان از آن عبور کرد. پس دیوارهای خاکی فروریختۀ کهنز را با نقطه‌چین نشان داده بودند.

وقتی یکی از بچه‌ها نظری می‌داد‌، قبول می‌کرد. در فاز عملیاتی و نظامی خیلی به نیروهایش میدان می‌داد.

به ما هم تأکید می‌کرد که: «باید روی موج نیرو سوار بشید. یعنی وقتی کسی به شما می‌گه این کار رو انجام بدیم، توی ذوقش نزنید که نه نمی‌شه.»

یک بار عده‌ای از بچه‌ها گفتند برای پایگاه بی‌سیم بخریم. چیزی نگذشت که یک روز مصطفی با چهارتا بی‌سیم آمد؛ چهارتا بی‌سیم کن‌وود با هندزفری. بچه‌ها هندزفری‌ها را زیر کلاهشان می‌گذاشتند و برای گشت می‌رفتند. این در شرایطی بود که کل بی‌‌سیم‌های پایگاه کهنز بیشتر از سه‌تا نبود. مصطفی آن‌قدر جوّ نظامی می‌داد که بچه‌ها حس می‌کردند واقعاً در نوپو[5] هستند. پیامک می‌داد «وضعیت قرمز» و بچه‌‌ها سریع خودشان را می‌رساندند.

بخشی از فعالیت‌های مصطفی آموزش نظامی بود. با اسلحه‌هایی که تحویل پایگاه بود، آموزش نظامی می‌داد و به هر‌کس که فرامین نظام‌‌‌جمع را خوب انجام می‌داد، اجازه می‌داد با تیر گازی یا مشقی شلیک کند.

 

50. پینت‌بال و تخم‌مرغ

محمد علی‌‌‌محمدی

کنار مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟ یک زمین خالی بود. آقامصطفی آستین‌هایش را بالا زد و گفت: «بریم اونجا رو برای استفادۀ خودمون آماده کنیم.» زمین را سیم خاردار کشید و دور آن را با کیسه‌های خاک و لاستیک، شبیه زمین‌های پِینت‌بال. باید سینه‌خیز از زیر سیم‌خاردارها می‌رفتیم و بعد از روی لاستیک‌ها می‌پریدیم و از میدان موانع رد می‌شدیم. بعد ما را گروه‌بندی کرد. تخم‌مرغ و میوۀ‌ خراب خرید و گفت: «همدیگر رو بزنید».

بازی در آن زمین حالت رزمی داشت. دو گروه شدیم. پرچمی به‌دست ما داد و گفت: «گروهی که این پرچمو روی بلندی بذاره برنده‌ست». زمانی هم که برف آمده بود و مدرسه‌ها تقریباً یک هفته تعطیل شده بود، در آنجا سنگر درست کرد و برف‌بازی ‌کردیم. کلاً روحیۀ ما را رزمی و جهادی بار آورده بود و می‌گفت باید‌ از نظر جهادی روحیه‌تان را تقویت کنید.

 

 

60. عِرق کار فرهنگی

 میثم نوریسلطان

مصطفی از آنهایی نبود که نور‌بالا بزند، اما روحیه و حالات طلبگی داشت. به‌قول خودمان زی طلبگی داشت. سنش از من کمتر بود، با این حال هردویمان طلبۀ پایه‌یک بودیم. سال1382 بود که در حوزۀ علمیۀ حضرت موسی‌بن‌جعفر‌؟ع؟ دیدمش.

ما را در حجره‌های مختلف دسته‌بندی کردند. بعداً خود طلبه‌ها براساس میزان گرایش و سلیقه جا‌به‌جا ‌شدند. حجرۀ ما بسیجی داشت. مصطفی هم با ما بود و بسیجی. چقدر هم که عِرق کار فرهنگی داشت.

از علامه‌طباطبایی نقل می‌کرد که: «طلبه برای ‌اینکه بخواد مفاهیم اسلام رو اشاعه بده، باید درس رو یاد بگیره و همون روز اونو برای دیگران توضیح بده.» مصطفی از همان پایۀ یک این کار را انجام می‌داد، بی‌آنکه وارد مباحث تخصصی حوزه شده باشد.

گاهی از کتابخانۀ حجره کتاب‌های مناسب بچه‌ها را پیدا می‌کرد. بعد از اتمام کلاس‌ها به بسیج می‌رفت و مطالب کتاب را به بچه‌ها یاد می‌داد. همۀ فکر و ذهنش کار فرهنگی بود برای بچه‌ها.

 

63. با دمپایی رفت بم!

محمد صدرزاده

با دمپایی رفته بود سر کوچه نان بخرد. منتظرش بودیم. تلفن زنگ زد. مادرش جواب داد. همان جور که گوشی‌به‌دست به نقطه‌ای ماتش برده بود، با تعجب پرسید: «با دمپایی؟!»

تلفن که قطع شد هنوز متعجب ما را نگاه می‌کرد. گفت: «مصطفی بود.» حالا ما هم تعجب کردیم و منتظر بودیم. ادامه داد، مصطفی گفت: «نگران نباشید، دارم برای کمک به بم می‌‌رم!»

سال اول حوزه بود که بم زلزله شد. رفته بود نان بخرد اما سر از فرودگاه درآورده بود. یکی از بچه‌های هلال‌احمر شهریار را در فرودگاه دیده بود و به‌واسطۀ او سوار هواپیما شده بود؛ آن‌هم با دمپایی.

هیچ‌وقت نمی‌شد او را پیش‌بینی کرد.

 

65. دزدی از باغ نصرالله

 مهرداد

اول راهنمایی بودم که با یکی‌دوتا از رفقایمان به باغی در شاه‌‌چاهیِ کُهَنز رفتیم. وارد باغ شدیم و میوه‌ها را چیدیم. از باغ که بیرون آمدیم، به پست آقامصطفی خوردیم. ما شکم‌ها را پُر از گوجه‌سبز و زردآلو کرده بودیم و دست‌ها و جیب‌هایمان هم پُر بود که یک‌دفعه یقۀ من را گرفت، گفت: «بیا اینجا ببینم. پدر‌صلواتی، از باغ مردم دزدی می‌کنی؟» گفتم: «صاحب باغ که نصراللهه! به تو چه مربوطه؟!» گفت: «صاحب باغ که نصرالله هست، تو هم که پسرش نیستی! پس به تو چه مربوطه؟! بیا بریم ببینم!» من داد‌و‌بیداد کردم. گفتم: «ولم کن ببینم! به تو ربطی نداره! اصلاً تو کی هستی؟!» مدام تقلّا می‌کردم تا فرار کنم که یکی زد زیر گوشم و گفت: «کاری باهات نداریم، ما بسیجی‌های پایگاه الغدیرِ کهنزیم.» این را که گفت، گفتم: «آقا غلط کردم! ببخشید، بیا همۀ زردآلوها مال تو.» گفت: «باشه، مگه تو نمی‌خوای به من بدی؟ پس بیا با هم بریم.» آدرس صاحب باغ را از من گرفت و هِلِک‌‌وتِلِک ما را برد دم در خانۀ نصرالله.

رفیقم که با من بود زرنگی کرد و فرار کرد، ولی من دست این دو نفر ماندم. زهره‌ترک شده بودم. مصطفی همۀ زردآلوها را توی مشما ریخت. دست من را به دست رفیقش داد و گفت: «برو کنار واستا.»

در زد و پرسید: «این باغ نبش خیابان، بغل شاه‌چاهی مال شماست؟» آقا‌نصرالله هم گفت: «آره، چطور مگه؟» گفت: «بنده‌خدایی از اونجا رد می‌شد، هوس کرد و چندتا میوه از باغتون چید. الان هم پشیمونه و می‌گه من کار بدی کردم و این میوه‌ها حرومه. می‌خواد میوه‌ها رو به شما برگردونه.» آقا‌نصرالله گفت: «عیبی نداره، فقط بهش بگو دیگه توی باغ نره. این میوه‌ها هم مال شما.» مصطفی به من گفت: «بیا. دیگه حلال شدن. حالا بخور. از صاحبش رضایت گرفتم.» گفتم: «دستت درد نکنه. میوه‌هام رو بده، می‌خوام برم.» گفت: «نه. بیا کارت دارم.» گفتم: «دیگه چی شده؟!» گفت: «ما جمعه‌صبح‌ها توی مسجد نیم‌ساختۀ امیرالمؤمنین؟ع؟ کهنز برنامه داریم. فوتبال بازی می‌کنیم، کشتی می‌گیریم. برنامه‌های خیلی قشنگی داریم. تیراندازی، آموزش اسلحه، پینگ‌پُنگ، فوتبال‌دستی.» گفتم: «مفتکی؟!» گفت: «مفت.»

از راه کوچه‌باغی رفتیم و مسجد را نشانم داد. توی راه با من صحبت می‌کرد. گفت: «شرمنده زدم توی گوشِت‌ها! می‌خواستم حالا که داری می‌خوری حلال باشه.» با من خیلی صحبت کرد و از دلم در‌آورد و گفت: «من الان حاضرم تو زیر گوشم بزنی. تو می‌خواستی اینا رو برداری و حروم بخوری، منو خدا جلوی پای تو گذاشت.» پپیش خودم گفتم: «برو بابا خدا فرستاده! مگه خدا تو رو می‌فرسته که میوه‌های مَنو بگیری؟»

 

 66. آقا دزده

 مهرداد

بعد ‌از ‌مدتی گفتم این بنده‌خدا گفت جمعه‌صبح‌ها بیا، بروم ببینم آنجا چه خبر است. روزی که رفتم، داخل مسجد مراسم داشتند و به‌ستون صف کشیده بودند. تا من را دید گفت: «به! سلام آقا‌دزده!» من هم گفتم: «سلام آقا‌بسیجی.» گفت: «اسم من مصطفاست. اسم تو چیه؟» گفتم: «اسمم مهرداده.» گفت: «چه اسم قشنگی.» گفتم: «دروغ نگو. اسمم اصلاً قشنگ نیست.» گفت: «نه، اسمت خیلی قشنگه.»

بچه‌ها به چند گروه تقسیم شده بودند؛ گروه ثارالله، گروه حضرت ابوالفضل؟س؟ و گروه محمد‌رسول‌الله؟ص؟. من را در گروه محمد‌رسول‌الله؟ص؟ گذاشت. دو جمعه آمدم و رفتم. جمعۀ سوم آنها با من دعوا می‌کردند و می‌گفتند: «تو دینارآبادی هستی، به کهنز اومدی چه‌کار؟»

دو‌سه نفر با من دعوا کردند و مرا زدند. آقا‌مصطفی گفت: «کارِت اینجا هر روز همینه، کتک می‌خوری.» گفتم: «پس چه‌کار کنم؟ بیخود کردن منو زدن!» گفت: «برو رفیقاتو جمع کن و اینجا بیار. شما هم یه گروه تشکیل بدید. اگه شما گروه باشید و رفیقات یه‌‌عالَمه باشن، دیگه هیچ‌کس جرئت نمی‌کنه به شما چیزی بگه.»

من اولِ راهنمایی بودم. فردایش به مدرسه رفتم و هر‌چه رفیق و هم‌کلاسی و دوست و آشنا در مدرسه داشتم، جمع کردم. گفتم: «من به بسیج می‌رم. اونجا صبحونه هم می‌دن.» هفتۀ بعد سه ‌نفر از آنها با من آمدند. آنها هم دیدند خوش می‌گذرد، فوتبال بازی می‌کنیم، توی سر‌و‌کلۀ هم می‌زنیم، زو‌بازی می‌کنیم؛ هفتۀ بعد هر‌کدام دو نفر از دوستانشان را آوردند. شبیه شرکت‌‌های هرمی شدیم و هر هفته جمعیتمان بیشتر شد. دینارآبادی‌ها روز‌به‌روز بیشتر و بیشتر می‌شدند، ولی جمعیت کهنزی‌ها همان ‌قدر می‌ماند. دوتا صف درست می‌کردیم و مصطفی بین ما مسابقۀ فوتبال برگزار می‌کرد.

 

 

69. مؤذن، مکبر، مداح

مهرداد

مسجد بودم که یکی از بچه‌ها اذان گفت و حاج‌آقابهرامی گفت: «برای سلامتی‌ش صلوات.» من حسودی‌ام شد. با خودم گفتم ببین او را چقدر دوست دارد. موقع اذان که می‌شد، سریع به خانه می‌رفتم و تلویزیون را روشن می‌کردم و اذان آقای مؤذن‌زاده را تمرین می‌‌کردم. وقتی یاد گرفتم، به مسجد آمدم و به حاج‌آقا‌ گفتم. حاج‌آقابهرامی و مصطفی خیلی خوشحال شدند.

از آن موقع هم هر سِری که به اردو می‌رفتیم، آقا‌مصطفی می‌گفت مهرداد اذان بگو. مرا تشویق می‌کرد. کپی مؤذن‌زاده اذان می‌گفتم و خودم هم خیلی کیف می‌کردم. می‌گفتم بین این‌همه آدم، فقط به من می‌گوید بلند شو اذان بگو. تا اینکه موقع برگزاری همایشی برای بسیجیان، حاج‌آقابهرامی گفت فلانی، بلند شو قرآن بخوان. یک نفر بلند شد قرآن خواند و حاج‌آقابهرامی سرش را بوسید و گفت: «برای سلامتی‌ش صلوات بفرستید.» گفتم ای ‌بابا! قرآن هم باید یاد بگیرم. آن موقع که اذان بلد نبودم، می‌گفتند اذان؛ الان که قرآن بلد نیستم، می‌گویند قرآن. رفتم پیش امیرحسین حاجی‌نصیری و گفتم: «آقا‌امیرحسین، تو رو به خدا به من یک‌ذره قرآن یاد بده.» تا اینکه آقا‌مصطفی از استاد‌بهرامی دعوت کرد و کلاس قرآن تشکیل داد. خیلی از بچه‌ها پیش استاد‌بهرامی قرآن یاد گرفتند. دیگر قرآن‌خوان زیاد شد و بیشتر بچه‌ها هم می‌توانستند قرآن بخوانند، اما هنوز مؤذن کم بود.

مدتی گذشت تا در یکی از برنامه‌های صبحِ جمعه در پایگاه نوجوانان الغدیر، آقامصطفی به من گفت: «مهرداد، زیارت‌عاشورا بخون.» گفتم: «بلد نیستم.» گفت: «بخون.» خلاصه شروع کردم و غلط‌غلوط یک زیارت‌عاشورا خواندم. از زیارت‌عاشورا هیچ‌چیز بلد نبودم. آقا‌مصطفی سه‌چهار روز با من تمرین کرد تا درست بخوانم. این را که یاد گرفتم، گفت: «‌توی خونه دعای توسل رو هم تمرین کن.» این دعا را هم خیلی با من کار کرد.

می‌گفت: «صدای تو خوبه. حیفه. باید یاد بگیری مداحی کنی. به کلاس مداحی برو.» من را به مسجد المهدی؟ع؟[6] پیش استاد کلاس مداحی برد و گفت: «این بسیجیِ مسجد ماست، می‌خواد مداحی یاد بگیره.» آن بنده‌خدا هم گفت: «مشکلی نداره، ثبت‌نام کنه. هزینۀ کلاس ماهی 2‌هزار تومن می‌شه.» گفتم: «بابای من 2‌هزار تومن نمی‌ده.» آقا‌مصطفی گفت: «من می‌دم.» تا یک سال پول کلاس مداحی من را داد. درس‌هایی که الان به بچه‌ها دربارۀ مداحی می‌دهم، همه را از آنجا یاد گرفته‌ام.

 

 70. مهربان‌تر از پدر

مهرداد

داد می‌زد: «خمپاره!» یک‌دفعه همه خیز می‌رفتند و روی هم می‌افتادند. بعدِ سرپاشدن، با یک کلاش بالای سرمان ایستاده بود و بهمان درس می‌داد. بعد هم مسابقۀ «کی زودتر سلاحو بازوبسته می‌کنه» بینِمان راه می‌انداخت. اینها تازه مال بعد از ستون‌شدن و نظام‌جمع و کلی بشین‌پاشو بود.

روزهای اولِ مسجد برایم جنبۀ سرگرمی داشت بیشتر؛ اگرچه برای بچه‌های شهرک این‌طور نبود. به آنها بشین‌پاشو و کار نظامی می‌داد. به ما هم داد؛ وقتی ده‌بیست نفر شدیم. اسم گروهمان را امیرالمؤمنین؟ع؟ و رنگمان هم نارنجی گذاشت. مصطفی با ما نظامی برخورد می‌‌کرد.

هفت صبح که می‌آمدیم مسجد، بعد از زیارت‌عاشورا خودش دو رکعت نماز مستحبی می‌خواند. بچه‌ها هم که چشمشان به مصطفی بود، دنبالش می‌خواندند. بعد هم نفرات با سرگروه می‌رفتند سر جای خودشان.

ستون می‌شدیم و بعد از آن خیزها و بشین‌پاشوها و کار با اسلحه، نوبت می‌رسید به حاج‌آقابهرامی. حاج‌آقا مختصر و مفید برایمان از مسائل اعتقادی می‌گفت. چون کوتاه می‌گفت، به دلمان می‌نشست و توی ذهنمان می‌ماند.

گاهی هم روحانی می‌آورد تا برایمان احکام بگوید و ما سؤال‌هایمان را بپرسیم. اوایل حمزه شاهی برایمان زیارت‌عاشورا می‌خواند. بعضی وقت‌ها هم مداحی می‌کرد و ما هم سینه می‌زدیم.

یک‌وقت‌هایی مصطفی سؤال می‌کرد و برای پاسخش جایزه می‌گذاشت. وقتی می‌گفت جایزه، همان موقع جایزه را می‌داد. بعد از همۀ اینها نوبت می‌رسید به بازی در باشگاه زیرزمین مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟.

بچه‌های محل خودمان تا چشمشان می‌افتاد به من، دهن‌کج می‌کردند و می‌گفتند: «بسیجی هستی! برو بابا، سمت ما نیا.» اهمیتی نمی‌دادم. این سرگرمی‌ها را خیلی دوست داشتم. هر کاری می‌کردم که صبح جمعه را از دست ندهم. حتی اوایل که پدرم می‌‌گفت نرو، با رضایت مادرم می‌رفتم.

تازه این یک طرف ماجرا بود. طرف دیگرش آن بود که بسیجی‌های دینارآباد می‌خواستند سر به تنم نباشد. بسیج خودمان فعال نبود، اما با این حال می‌گفتند: «چرا محل خودتونو ول می‌کنین و به اونجا می‌رید؟ محله‌تونو نفروشین. شما وطن‌فروش هستین که به کُهَنز می‌‌‌‌رین»؛ ولی من باز هم می‌رفتم، چون آقا‌مصطفی را از جان‌و‌دل دوست داشتیم. واقعاً با ما از پدرمان هم مهربان‌تر بود.

 

71. کفتر جَلد

محمد علیمحمدی

دیدم نشسته روی سکوی مسجد و های‌های گریه می‌کند. رفتم جلو پرسیدم: «وحید چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟» نصفه‌نیمه جواب داد: «چرا هیچ‌کی نیومده امروز؟» خندیدم و گفتم: «امروز پنجشنبه‌ست!»

سرش را بالا آورد. اشک‌هایش را با سرآستینش پاک کرد. با تعجب گفت: «فکر کردم جمعه‌ست. دیدم هیچ‌کدوم از بچه‌ها نیومدن، دلم شکست.»

آن‌قدر این بچه‌گربه‌ها مثل کفتر جَلدِ مصطفی شده بودند و عاشق صبح جمعه، که روزها فراموش‌شان می‌شد.

 

 74. قولنامه قُلابی!

مهرداد

سوم راهنمایی شش‌تا تجدید آوردم. شهریور امتحان دادم اما باز هم رد شدم. با خودم گفتم بدبخت شدم رفت! پدرم هم عصبانی! گفته بود: «اگه تجدید شدی درسو ول کن. دیگه نمی‌‌ذارم مدرسه بری.» خیلی از پدرم می‌ترسیدم. حتی جمعه‌ها بدون ‌اینکه پدرم بفهمد، به بسیج می‌رفتم، چون اگر می‌فهمید اجازه نمی‌داد.

گفتم خدایا چه‌کار کنم‌‌ چه‌‌کار نکنم. مادرم ماجرایم را می‌دانست. با هزار بدبختی، با مادرم پرونده‌ام را از مدرسه گرفتم.

پرونده را در خانه گذاشتم و به پدرم گفتم قبول شدم. آن موقع هر‌کس قبول می‌شد، یا می‌رفت رضاکند[7] درس می‌خواند یا به کهنز و مدرسۀ امام‌رضا؟ع؟ می‌رفت. من به پدرم گفتم می‌روم کهنز درس بخوانم. هر روز ساعت هفت صبح به کهنز می‌آمدم و جلوی مسجد می‌نشستم و تا ساعت دوازده آن اطراف یک دوری می‌زدم و بعد به خانه می‌رفتم. تا 9‌مهر کارم همین بود.

یک روز مصطفی مرا دید و گفت: «اینجا چی‌کار می‌کنی؟ تو الان باید مدرسه باشی.» گفتم: «آقامصطفی تجدید شدم. اگر بابام بفهمه بدبختم می‌کنه و دیگه نمی‌‌ذاره مدرسه برم. خودت که اخلاق بابای منو می‌شناسی.» گفت: «باشه. توی مدرسۀ راهنمایی کهنز ثبت‌نام می‌کنی. اون هم متوجه نمی‌شه.» گفتم: «به اونجا هم رفتم اما رام نمی‌دن.» گفت: «چرا رات نمی‌دن؟» گفتم: «مدیر مدرسه می‌گه خونه‌تون دینارآباده و به‌هیچ‌وجه نمی‌تونیم ثبت‌نامت کنیم.» مصطفی گفت: «بیخود! بیا بریم.»

به مدرسه رفتیم. مدیر مدرسه به آقا‌مصطفی گفت: «اصلاً صحبتش رو نکن. طرف بچۀ دینارآباده، اون‌وقت بیاد کهنز درس بخونه؟» آقا‌مصطفی قاتی کرد. گفت: «باشه، من می‌رم خونۀ اینها رو برمی‌دارم و به کهنز میارم.» به یک املاکی در کهنز رفتیم. مصطفی گفت: «چقد می‌گیری قول‌نامۀ صوری بنویسی؟» پرسید: «‌قول‌نامۀ صوری رو برای چی می‌خوای؟» گفت: «این بچه رو مدرسه راه نمی‌دن. من می‌خوام بگم این توی زیرزمین خونۀ ما توی کوثر1 زندگی می‌کنه. باید قول‌نامه داشته باشیم.» گفت: «بیست تومن.» آن موقع 20‌هزار تومان خیلی بود. مصطفی آن پول را از جیب خودش داد و قول‌نامه را برای من نوشت. قول‌نامه را بردیم مدرسه. مدیر مدرسه گفت: «چه زود خونه‌تونو آوردید!» گفت: «ما الان قول‌نامه رو نوشتیم و فردا‌پس‌فردا می‌خوایم وسایل رو توی خونه بریزیم.» خلاصه با آن قول‌نامه مرا در مدرسه ثبت‌نام کرد و گفت: «حالا بشین درسِتو بخون.»

مصطفی وضعیت درسی‌ام را پیگیری ‌کرد تا قبول شدم و به دبیرستان رضاکند رفتم. پدرم فکر می‌کرد من دوم دبیرستان هستم، در‌صورتی‌که من اول دبیرستان بودم. اول دبیرستان هم تجدید شدم و باز هم به پدرم چیزی نگفتم. فکر می‌کرد من به سوم دبیرستان رفتم. پیش مصطفی رفتم و گفتم: «آقا‌مصطفی بدبخت شدم!» گفت: «دیگه چی شده؟» گفتم: «نُه‌تا تجدید آوردم.» گفت: «خاک تو سرت! چرا نُه‌تا؟ من که گفتم درسِتو بخون. پایگاه رو ول کن، نمی‌خواد بیای، برو درستِو بخوان.» گفتم: «بابا اصلاً درس توی کله‌ام نمی‌ره. چه‌کار کنم؟ یک کاری بکن.» گفت: «درستش می‌کنم.» گفتم: «چه‌کار می‌کنی؟ بابام فکر می‌کنه من الان سوم دبیرستانم!»

آقا‌مصطفی به حاج‌آقابهرامی گفت و حاج‌آقابهرامی به فرماندۀ حوزه زنگ زد و گفت: «فلانی می‌خواد مدرسۀ ایثارگران درس بخونه. کارش رو انجام بده.» امتیاز پروندۀ من باید به پنجاه می‌رسید تا در مدرسۀ ایثارگران درس بخوانم. مدرسه‌های دیگر هم من را راه نمی‌دادند. با کمک فرماندۀ حوزه به مدرسۀ ایثارگران رفتم و آنجا تا دیپلم درس خواندم. آقا‌مصطفی برای قبول‌شدن من خیلی کمک می‌کرد. مثلاً معلم سوم راهنمایی‌مان را از مدرسه می‌آورد تا در اتاق پایگاه به ما درس بدهد.

 

 

 

75. عروس و داماد

محمود صفری

با مصطفی مشغول گشت‌زنی بودیم که دیدیم دوتا پسر به‌زور می‌خواهند دختری را سوار ماشین کنند. بچه‌ها آن دو نفر را گرفتند. بعد از حرف‌های آن دو، نفر سومی را هم به پایگاه آوردند. مصطفی گفت: «این دختر و پسر همدیگه رو خیلی دوست داشتن، ولی به‌خاطر اتفاقاتی به هم نمی‌رسن. پسر به‌خاطر اینکه به دختر نرسیده، مشخصاتش رو به دیگران می‌‌ده و مزاحمت ایجاد می‌کنه.»

اعصاب مصطفی به‌خاطر این قضیه خیلی خرد شده بود. به آنها ‌گفت: «اگه واقعاً شما همدیگه رو دوست دارید، کمک می‌کنم تا عقدتون خونده بشه و سر خونه‌‌زندگی‌تون برید.»

مصطفی به خانواده‌هایشان زنگ زد، اما قبول نمی‌کردند که به پایگاه بیایند. بالاخره مصطفی راضی‌شان کرد و هر دو خانواده به پایگاه آمدند.

پدر دختر به‌محض ورود و دیدن آن صحنه غش کرد. توقع نداشت دخترش را برای این موضوع گرفته باشند. به ‌هوش که آمد مصطفی کلی با او حرف زد و بهش گفت: «شما هم مقصرین.» قانعش کرد تا با ازدواج دخترش موافقت کند. بالاخره هم راضی شد.

ساعت یک نصفه‌شب بود. مصطفی به دختر ‌گفت: «اگه من به تو کمک کنم به این آدم برسی، زندگی می‌کنی؟» ‌گفت: «بله من عاشقش هستم.» پسر هم گفت: «من اونو می‌خوام.» مصطفی گفت: «بچه‌ها ما باید امشب عقد این دو نفر رو بخونیم.»

همه هاج‌و‌واج نگاهش می‌کردیم. تعجب کرده بودیم. یکی گفت: «این قضیه به جایی نمی‌رسه. مگه امکان داره؟!»

مصطفی با خانواده‌های آنها حرف زد و به عاقد هم زنگ زد. قرار ازدواج را گذاشت و از آنها قول گرفت که با هم زندگی کنند. برای آنها هم این رفتار مصطفی تعجب‌آور بود.

 

 77. دیگه اینجا مواد نفروش!

امیرحسین حاجی‌نصیری

مرد با رکابی چرک‌مرده‌ای دم در خانه‌اش ایستاده بود. جای چاقو و بخیه روی بدنش شمردنی نبود. مصطفی رفت سمتش. از دور که دیدم می‌خواهد برود سمت خانۀ این مواد‌فروش، دلم هُری ریخت. با خودم گفتم: «خدایا این باز می‌خواد چی‌کار کنه؟ نره با اینا دعوا راه بندازه! می‌زنن لت‌و‌پارمون می‌کنن.»

هنوز حرف‌های ذهنم تمام نشده بود که مصطفی خیز گرفت سمت یارو، زد تخت سینه‌اش و هولش داد داخل خانه. دو‌نفری رفتیم داخل. در را هم پشت‌سرش بست.

صورتش را به صورت مواد‌فروش نزدیک کرد و چشم در چشمش گفت: «با زبون خوش بهت می‌گم دیگه اینجا مواد نفروش.» طرف فقط نگاه می‌کرد. من منتظر بودم چاقویی، تیزی‌ای چیزی رو کند و دخلمان را بیاورد، اما شکر خدا به خیر گذشت. مصطفی اما انگار‌نه‌انگار. خط‌و‌نشانش را که کشید، راحت از خانه زد بیرون.

 

 

86. ماجرای شهریه

خدایار بهرامی

یک روز آمد و گفت: «دیگه حوزه نمی‌رم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «من تازه فهمیدم شهریۀ ما از طرف آقای منتظریه. این شهریه رو می‌خوام چی‌‌کار؟ به چه درد می‌خوره علمی که از این طریق برسه؟!»

معمولاً هر هفته می‌آمد پیش من و از کارهایش برایم تعریف می‌کرد؛ اینکه کجا رفتیم، چه‌کار کردیم، استادمان در حوزه چه‌کسی بوده و… .

بعد از مدتی هم آمد و گفت می‌خواهد به نجف برود. پدر مصطفی با من تماس گرفت و گفت: «مصطفی از شما حرف‌شنوی داره و حرمت شما رو نگه می‌داره. بهش بگید نره.» من هم با او تماس گرفتم و گفتم: «چه‌کار می‌کنی؟ فکرش رو کردی؟» گفت: «حتماً باید برم و فکر همه‌جاش رو کردم.» من هم گفتم: «برو، ان‌شاء‌الله که موفق باشی»، اما موفق نشد در حوزۀ نجف بماند.

 

97. از آسمون داره میاد

 محمد علیمحمدی

خبر خواستگاری‌رفتن مصطفی خیلی زود بین بچه‌گربه‌ها پیچید. به هم می‌گفتند: «مصطفی با کت و شلوار رفت خونۀ ابراهیم‌پور. حتماً برای خواستگاری رفته واِلّا مصطفی اصلاً کت نمی‌پوشه.» یکی از بچه‌ها زنگ خانۀ آقای ابراهیم‌پور را زد و گفت: «به آقا‌مصطفی بگو بیاد پایین.» باقی بچه‌ها هم شعر می‌خواندند و می‌گفتند: «از آسمون داره میاد یه دسته حوری/ همشون کاکل‌به‌سر گوگولی‌مگولی» و حسابی شلوغ‌کاری می‌کردند. پدر‌خانمش پایین آمد و گفت: «آقا دست بردارید! آبروی منو بردید!» مصطفی سر این قضیه از دست ما ناراحت شد و مدتی ما را تحویل نمی‌گرفت.

خودش تعریف می‌کرد و می‌گفت: «مشغول صحبت بودیم. سجاد چایی آورد و داشت به من تعارف می‌کرد که یک‌دفعه صدای زنگ اومد. بچه‌ها توی کوچه دست می‌زدن. مجبور شدیم توی خونه بمونیم تا آب‌ها از آسیاب بیفته و بعد بیرون بریم.»

بعد از این قضیه باز هم ما دست‌بردار نبودیم و منتظر بودیم که مصطفی دوباره با کت و شلوار به خانۀ ابراهیم‌پور برود. سبحان و محمدمهدی قرار بود برادرخانمِ مصطفی شوند. ما هم برای اینکه حرص مصطفی دربیاید، آنها را اذیت می‌کردیم. مصطفی اعصابش خرد می‌شد و برای ما خط‌‌و‌نشان می‌کشید.

 

 98. همسنگر

 خانم ابراهیمپور

سال‌86 تقریباً بیست‌ساله بودم. آن زمان فرماندۀ پایگاه بسیج خواهران الغدیر کهنز و طلبۀ حوزۀ باقرالعلوم؟ع؟ شهر قدس[8] بودم. زمانی که من فرماندۀ پایگاه خواهران بودم، مصطفی هم فرماندۀ پایگاه بسیج نوجوانان مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟ بود. با اینکه هردو در مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟ بودیم، اما من با او آشنا نبودم.

تنها جایی که قبلاً همدیگر را دیده بودیم، مقابل درِ حوزۀ بسیج بود. درگیر کارهای ایام فاطمیه بودم. آن روز می‌خواستیم درِ سنگینی را بالای وانت بگذاریم. دوروبرم را نگاه کردم. آقایی دم در حوزه ایستاده بود. رفتم جلو گفتم: «ممکنه این در رو داخل ماشین بذارید؟» دوستانم گفته بودند که او آقای صدرزاده، فرماندۀ پایگاه نوجوانان است و می‌شود ازش کمک گرفت. این کار را کرد. این تنها باری بود که مصطفی را دیدم.

کارهای پایگاه زیرنظر آقای بهرامی بود. آقای بهرامی و همسرشان، جزء هیئت‌امنای مسجد هم بودند. آنها مرا به مصطفی پیشنهاد کرده بودند.

فروردین86 بود. مادر مصطفی تماس گرفت و خواست که به خانۀ ما بیایند. آمدند. قبلش از ولایی‌بودن مصطفی از برادرانم پرسیده بودم و مطمئن بودم. آن روز نظر مصطفی را راجع به کار و درس‌خواندن خانم‌ها پرسیدم. دلم می‌خواست به کارهایم در پایگاه ادامه بدهم. مصطفی نه‌تنها موافق بود بلکه دغدغه‌اش از من هم بیشتر بود. آن زمان دوست داشتم معلم شوم و در مدرسه تدریس کنم. مصطفی هم با معلمی موافقت کرد. با هم صحبت کردیم اما کوتاه.

در همان معاشرت کوتاه، او روی موضوعی خیلی تأکید کرد. دلش می‌خواست هم‌سنگر پیدا کند و مدام این واژه را تکرار می‌کرد. شاید کسی که به خواستگاری می‌رود بگوید همسر و همدم می‌خواهد، اما مصطفی می‌گفت که هم‌سنگر می‌خواهد. پرسیدم: «ما که الان تو زمان جنگ نیستیم! علت اینکه هم‌سنگر می‌خواین چیه؟» جواب داد: «جنگ الانِ ما جنگ نظامی نیست، جنگ فرهنگیه. اگه هم‌سنگر خواستم، به‌خاطر کارهای فرهنگیه؛ تا وقتی من کار فرهنگی انجام می‌دم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کنه.»

 

 

101. نمازجماعت بعد از عقد

خانم ابراهیم‌پور

از خانه‌مان تا محضر خیلی راهی نبود. با ماشین پی‌کِی برادرش رفته بودیم. مصطفی تازه گواهی‌‌نامه گرفته بود و خیلی هول می‌شد، برای همین خیلی حرف نزدیم.

کت و شلوار مشکی پوشیده بود که تازه خریده بود. پرسیدم: «مگه کت و شلوار نداشتی؟» گفت: «نه، هرچقدر پدرمادرم برا لباس بهم پول می‌دادن، خرج پایگاه می‌کردم.» همیشه شلوار‌شش‌جیب و بلوز می‌پوشید. بعد گفت: «یه چیزی بهت می‌گم بهم نخندی. همون شب که می‌خواستیم بیایم خواستگاری، رفتم مغازۀ سر کوچه که خرید کنم برای مامانم، دیدم سجاد داداشتم اونجا و‌ایستاده خرید می‌کنه. می‌خواستم بگم سجاد یه دست کت و شلوار شیک داری بدی من امشب بپوشم برم خواستگاری؟ بعد دیدم اِ! سجادم خودش با دمپایی اومده مغازه. حداقل یه کفش شیک نپوشیده ازش بگیرم.»

الان همه دنبال این هستند که مهر طرف به دلشان بنشیند، ازش خیلی خوش‌شان بیاید و باهاش راحت باشند. این حس برای من تقریباً چهارپنج‌ ماه بعد از ازدواجمان به‌وجود آمد. این‌طوری هم نبود که خیلی ازش دور شوم و ازش بدم بیاید، ولی خب وابستگی ایجاد نشده بود.

موقع عقد توی محضر حاج‌آقا برای بار سوم پرسید: «عروس‌خانم، وکیلم؟» من هم جواب دادم: «با اجازۀ امام‌زمان؟عج؟، با اجازه از رهبر عزیزم، با اجازۀ بزرگ‌ترهایی که اینجا هستن؛ بله.»

تا چند وقت همین شده بود سوژۀ خندۀ برادرها و خود مصطفی. می‌گفتند: «با اجازه از امام، دو فرزندش، جمیع شهدا، رفتگان… .»

تا مراسم عقد تمام شود، نزدیک اذان مغرب شده بود. مادرش گفت: «مصطفی شما دیگه جایی نرو، همین جا بمون تا کارمون تموم شه و با همدیگه برگردیم.» گفت: «نه، من باید برم نماز.» مادرش گفت: «بابا حالا این یه شب نمازو برو خونه بخون.» گفت: «نه من باید برم مسجد. نمی‌شه که بگم خدایا من به‌خاطر عقدی که داشتم نتونستم بیام مسجد! خیلی زشته.» مسجدش را هم رفت. توی مسجد حسابی سر‌به‌سرش گذاشته بودند و خندیده بودند.

 

104. یک روح و سه جسم

علی ابراهیم‌پور

سبحان که می‌آمد خانه، ساعت‌ها می‌نشست و کلمه‌ای حرف نمی‌زد. یک ‌بار من از او ناراحت شدم و گفتم: «بابا تو میای اینجا و ساکت می‌شینی. لااقل یه کلمه حرف بزن. بگو کجا می‌ری، چی‌‌کار می‌کنی؟» ولی همین سبحان تا مصطفی را می‌دید، دوتایی خانه را روی سرشان می‌گذاشتند. آن‌قدر با هم کل می‌انداختند و حرف می‌زدند که نوبت به دخترم نمی‌رسید. من و مادرشان هم معترض می‌شدیم.

در هر خانواده‌ای ممکن است اختلافاتی، چه از نظر سیاسی، دینی و اقتصادی وجود داشته باشد، اما در خانۀ ما مصطفی و سجاد و سبحان انگار یک روح بودند در سه جسم. روزی که مصطفی به خانۀ ما می‌آمد، اینجا دیگر آرامشی وجود نداشت. به همدیگر می‌پریدند، کشتی می‌گرفتند و همدیگر را می‌زدند. اگر من با برادر خودم این کارها را می‌کردم، بین ما ناراحتی به ‌وجود می‌آمد، اما ذره‌ای کدورت بین آنها ایجاد نمی‌شد.

 

  109. مصطفی داماده امشب

مهرداد

موقع عروسی‌اش به خانۀ ما زنگ زد و گفت: «فردا عروسیمه. هر‌کسی رو دوست داری از دینارآباد با خودت بیار.» لباس خوب نداشتم و پیراهن و شلوار ساده پوشیدم؛ ولی بچه‌های کهنز همه ‌تیپ زده بودند. حدود 3‌هزار تومان از مادرم گرفتم. مادرم گفت: «اگر یک‌موقع اونجا پول انداختن و شاباش دادن، تو هم بده.» به او نگفته بودم که عروسی در کرج است، وگرنه اجازه نمی‌‌داد.

جلوی آژانس رفتم و گفتم: «می‌خوام به عروسی مصطفی برم.» مسئول آژانس گفت: «کرایه‌ش 5‌هزار تومان می‌شه.» دستم را توی جیبم کردم دیدم سه تومان بیشتر ندارم. دوباره پول را در جیبم گذاشتم و رفتم. یک‌دفعه دیدم مسئول آژانس از پشت‌سر صدا کرد بیا اینجا ببینم پسر! چرا نمی‌ری؟» گفتم: «پشیمون شدم.» پرسید: «چرا؟» گفتم: «راستش پول ندارم.» گفت: «چقدر پول داری؟» گفتم: «سه تومن دارم که همونم می‌خوام شاباش بدم.» خندید و گفت: «چند دقیقه دیگه یه نفر به من زنگ می‌زنه و می‌خواد خانواده‌شو به عروسی مصطفی بفرسته.»

مسئول آژانس به آن شخص گفت: «این بچه رو هم با خودت می‌بری؟» طرف گفت: «نه.» گفتم: «آقا تو رو به ابوالفضل، من یتیمم. منو هم با خودت ببر.» بالاخره دلش سوخت و با آنها رفتیم. وقتی به عروسی رسیدم، دیدم نه ارکستری، نه بزن‌برقصی، هیچ‌چیز! فقط یک نفر شعر می‌خواند: «مصطفی داماده امشب، مصطفی داماده امشب» و همه دست می‌زنند.

موقع برگشتن از عروسی با چند نفر از بچه‌ها پیش آقا‌مصطفی رفتیم و گفتیم: «ما آواره‌ایم!» مصطفی هم یک ون کرایه کرد و 36‌هزار تومان پول به او داد تا من و تعدادی از بچه‌ها را از کرج به کهنز بیاورد. حالا بماند که بچه‌ها تا آنجا ون را چه‌کار کردند! من فقط یک‌لحظه دیدم پرده دارد آتش می‌گیرد.

راننده ما را کهنز پیاده کرد و من جلوی در خانۀ آقا‌مصطفی ایستادم. آن موقع خلاف‌کار و خفت‌گیری زیاد بود. با خودم گفتم: «خدایا من چطور تا دینارآباد برم.» آقا‌مصطفی سرش شلوغ بود و با این‌و‌آن صحبت می‌کرد. رفتم کُتش را کشیدم و ‌گفتم: «آقا‌مصطفی، آقا‌مصطفی. می‌خوام به دینارآباد برم اما نمی‌‌تونم. راهم دوره و جاده هم تاریکه.» گفت: «آخ‌آخ، وایستا وایستا الان برمی‌گردم.»

حسن اکبری به من گفت: «برو دیگه ترسو.» من هم با خودم گفتم: «راست می‌گه. مصطفی هزار‌تا کار داره.» به‌طرف دینارآباد راه افتادم که آقا‌مصطفی از پشت‌سر صدا کرد: «مهرداد. مگه نگفتم وایستا!» برگشتم. برادر‌خانمش مرا با ماشین‌عروس تا دینارآباد رساند.

 

 

  117. واقعاً مداح شد

علی اسفندیاری

یکی‌دو نفر از بچه‌های مدرسه‌مان، می‌رفتند مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟. به من هم گفتند به پایگاهشان بروم. روز اولی که به پایگاه الغدیر رفتم، یکی‌شان گفت: «مسئول ما آقا‌مصطفاست.» وقتی دیدمش به نظرم آمد هم‌سن‌و‌سال خودمان باشد. لاغر بود و ریزه، اما بعد فهمیدم از من بزرگ‌تر است. رفتم پیشش به من گفت: «از ‌این ‌به‌بعد به این پایگاه بیا تا بیشتر با هم آشنا بشیم.» این شد که پای من به پایگاه الغدیر باز شد. آقا‌مصطفی هم گاهی در مدرسه به ما سر می‌زد. بعد ‌از ‌مدتی انس ما با هم بیشتر شد. کم‌کم برایم مثل برادر شده بود. حتماً هر روز یا باید می‌دیدمش یا صدایش را می‌شنیدم.

ما در منطقۀ ملت۱ زندگی می‌کردیم. یک بار به آقامصطفی گفتم: «تو ملت۱ هیئتی داریم.» گفت: «باریک‌‌‌الله. هیئت شما کِی هست؟» گفتم: «چهارشنبه‌‌ها.» گفت: «پس ما چهارشنبه به هیئت میایم.»

همان چهارشنبه با چندتا از بچه‌ها آمد هیئت ما. وقتی دید همۀ هیئت نوجوان هستند خیلی ذوق کرد و گفت: «خب خدا رو شکر. مسئول هیئت کیه؟» گفتم: «منم.»

بعد آن برایمان یک پرچم سبز‌رنگ حضرت ابوالفضل؟س؟ گرفت و داد زیرش تاریخ تأسیس و اسم هیئت را بنویسند.

حسن اکبری را هم به من معرفی کرد و گفت: «حسن‌آقا مداحه. از ‌این ‌به‌بعد چهارشنبه‌ها تو هیئت برای ما مداحی می‌کنه.» با آنکه بچه‌ها توی ذوق حسن می‌زدند و می‌گفتند صدایش جیغ است، اما مصطفی می‌گفت: «نه! حسن باید بخونی.» هر هفته هم حسن را می‌‌آورد تا بخواند. آن‌قدر او را تشویق کرد و به او بها داد که واقعاً مداح شد.

 

  118. بوسه‌های مادر

حکیمه افقه

روزی گفت: «مامان هیئتی راه انداختیم به اسم هیئت حضرت ابوالفضل؟س؟. خیلی خوشم آمد، آن‌قدر که همین ‌طور بی‌‌‌اختیار او را بوسیدم. گفتم: «چه کارِ خوبی! حالا چرا حضرت ابوالفضل؟» گفت: «از ارادت و ادب حضرت عباس؟ع؟ به امام‌حسین؟ع؟ خیلی خوشم میاد و به عشقش اسم هیئت رو به نامش گذاشتم.» آنجا بود که من ماجرای نذر سربازی او برای حضرت عباس؟س؟ را برایش تعریف کردم.

 

   119. شوخی و خنده

علی یاری

جلوی در خانه نشسته بودم. یک نفر از جلویم رد شد. کمی که رفت، برگشت رو کرد به من و با چهرۀ خندان گفت: «بلند شو بیا بریم هیئت.» قبول کردم. وقتی رفت گفتم: «خدایا این دیگه کی بود!» از تیپش خوشم آمد، اما با‌ این‌ حال او را سر کار گذاشتم و نرفتم. با خودم گفتم: «ای ‌بابا! دلِش خوشه!»

برای کارهای هیئت، مرتب می‌رفت و می‌آمد. در همین رفت‌وآمدها دوباره مرا دید و گفت: «آقا بیا هیئت.» دو‌سه مرتبه‌ای ‌پیچاندم. مرتبۀ آخر که خواستم با رفقا بروم، دست انداخت به گردنم و گفت: «بابا، بیا یک شب هم با ما بد بگذرون.» با همین جمله ما را برد هیئت.

شب اولی که رفتم، شلوار‌لی پوشیده بودم و تیشرت. آن شب کلی خجالت کشیدم اما بعد شدم پای ثابت هیئت. سه‌چهار هفته بیشتر نرفته بودم که سماوری را نشانم داد و گفت: «نیم ‌ساعت قبل از مراسم سماور رو روشن کن. استکان‌ها رو هم آب بزن و برای نوکرهای امام‌حسین؟ع؟ چای درست کن تا یک حالی بهشون داده باشیم.» کلید هیئت را هم به من داد.

اوایل مراسم هیئت مختص آقایان بود، آن‌هم فقط ده نفر. کسی هم برای سخنرانی نمی‌آمد‌. این بود که خود مصطفی سخنرانی می‌کرد. قبلش هم کلی با ما شوخی می‌کرد و بگو‌بخند راه می‌انداخت. موقع سخنرانی هم وقتی می‌پرسید: «سؤالی ندارید»، ما به‌شوخی می‌گفتیم: «آقا‌مصطفی اگر الان ماهی بخریم، تا عید زنده می‌مونه؟» مصطفی هم می‌خندید و می‌گفت: «آره، چرا زنده نمونه؟ با هم می‌ریم می‌خریم.» با همین شوخی‌کردن، داداش‌‌داداش‌‌گفتن و دست‌به‌گردن‌انداختن‌ها بچه‌ها را جذب خودش می‌‌کرد.

 

  120. حرف و عمل

ابوالفضل حاج‌محمدلو

قبل ‌از عزاداری، سخنران دربارۀ مسائل مختلفی مثل مشکلات خانوادگی، آسیب‌های ماهواره و‌… صحبت می‌کرد. همین ‌طور دربارۀ اینکه چطور زندگی خوبی داشته باشیم، با فرزندان چطور صحبت کنیم. بعد‌ از ‌آن روحانی‌ای برای سخنرانی می‌‌آمد. معمولاً سخنران معروفی را دعوت نمی‌کرد و بیشتر دوست داشت مشاور خانواده بیاورد. بعد از سخنرانی نوبت عزاداری بود.

روزی به من گفت: «ابوالفضل، ما به هیئت میایم حسین‌حسین می‌گیم و به سر و سینه می‌زنیم، بعدم بیرون می‌ریم. این‌طوری به‌ درد نمی‌خوره.» گفتم: «خُب مصطفی باید چی‌کار کنیم؟» گفت: «بعد از این عزاداری‌ها باید عمل خیر هم انجام بدیم.» گفتم: «منظورت چیه؟» گفت: «مثلاً جهیزیۀ دختری رو آماده کنیم یا پول جمع کنیم و به مردم کمک کنیم. فقط این نباشه که بیایم اینجا و به سروکلۀ خودمون بزنیم. درسته که عزاداری جزئی از مراسم‌ ماست که باید هم باشه، اما کنار این باید کارهای دیگه‌‌ای هم انجام بدیم.»

بعدها فهمیدم با جمع‌آوری کمک‌های مردمی و همّت خودش، جهیزیۀ دختری در شهرک کمیته را داده است.

 

122. کارتون، بستنی و قرآن

علی یاری

بچه‌های هفت‌هشت‌ساله دراز می‌کشیدند. پشتی می‌گذاشتند زیر سرشان و برنامه‌کودک می‌دیدند. مصطفی هم برایشان بستنی می‌‌خرید. بعد از آنکه دی‌وی‌دی‌رم و تلویزیون خرید، این شده بود برنامۀ بچه‌های کوچک بسیج؛ بسیجی که در محل هیئت حضرت ابوالفضل؟ع؟ راه انداخت. دست‌تنها همه‌کاره‌اش شده بود. بچه‌هیئتی‌ها را تشویق می‌کرد عضو بسیج شوند. به من هم می‌گفت: «علی هر‌ موقع تونستی، درِ پایگاهو باز بذار. درِ پایگاه نباید بسته باشه تا بچه‌ها هر‌وقت خواستن به پایگاه بیان.»

خوب که بچه‌ها تلویزیونشان را می‌دیدند و بستنی‌شان را می‌خوردند، نوبت می‌رسید به قرآن. کم‌کم آنها را به قرائت قرآن علاقه‌مند کرد. می‌نشست، ما دورش حلقه می‌زدیم و قرآن می‌خواندیم. زیارت‌عاشورا صبح‌‌های جمعه برگزار می‌شد و بعد از صبحانه، دوباره بچه‌‌ها مشغول بازی می‌شدند.

 

126. بلند بلند گریه می‌کرد

علی یاری

آن‌قدر توی اتاق بلند بلند گریه می‌کرد که صدایش را می‌شنیدم. ‌یک ‌بار گفتم: «آقامصطفی چی شده؟» گفت: «چیزی نیست، درست می‌شه.» یکی‌دو هفته هر روز کارش این شده بود؛ می‌آمد کلید هیئت را از من می‌گرفت و می‌رفت توی اتاق به زارزدن. برای تأسیس پایگاه خیلی سختی کشید.

قبل‌ترش گفته بود که می‌خواهد در ملت۱ پایگاه بسیج بزند. ملت۱ جوان‌های زیادی داشت که اگر مصطفی نبود، اکثرشان معتاد می‌شدند. مدتی بعد در تیر سال‌88 هم‌زمان با ولادت حضرت عباس؟س؟ پایگاه امام‌روح‌الله افتتاح شد. گفت: «علی تو که برای هیئت چایی می‌ریزی، دست داداش‌مصطفی رو هم می‌گیری تا آماد و پشتیبانی پایگاه رو بچرخونیم؟» گفتم: «آقا‌مصطفی من بلد نیستم.» مصطفی می‌خواست جَو بدهد. ‌‌گفت: «بابا! وحید داره پایگاه الغدیرِ به اون بزرگی رو می‌چرخونه، تو مگه کمتر از وحیدی؟» گفتم: «باشه آقا‌مصطفی.» گفت: «پس هرچیزی برای پایگاه گرفتم، می‌نویسی و براش کد می‌ذاری.» به این شکل فعالیت من در پایگاه شروع شد.

 

  132. همچون پدر

 علی یاری

آقامصطفی همه‌جوره حواسش به نیروها بود و به وضعیت آنها خیلی حساس بود؛ برای همین کسانی که جذبش می‌شدند دیگر رهایش نمی‌کردند. یک شب بعد از رفتن بچه‌ها از هیئت، مصطفی گفت: «علی صبر کن با تو کار دارم.» فهمیدم عصبانی است. مدام طول اتاق را می‌رفت و می‌آمد‌. گفت: «می‌خوای چی‌کار کنی؟» گفتم: «آقا‌مصطفی چیو می‌خوام چی‌کار کنم؟» با تأکید گفت: «می‌گم می‌خوای چه غلطی بکنی؟!» اعصابش حسابی به هم ریخته بود. گفت: «حیف نیست کسی که به هیئت میاد، کسی که بسیجیه، درس نخونه؟ برای چی ترک‌تحصیل کردی؟» گفتم: «از این به‌بعد می‌‌‌خونم آقا‌مصطفی. الان باید چی‌کار کنم؟» گفت: «فردا با مدارکت بیا.»

صبح زود خودش آمد سراغم، با زن و بچه. رفتیم شهریار. در مدرسۀ بزرگ‌سالان ثبت‌نامم کرد. گفت‌: «از فردا میای اینجا درس می‌خونی.» به‌جای شمارۀ پدرم، شمارۀ خودش را نوشت. از مدرسه هم هروقت کاری داشتند به او زنگ می‌زدند. آن‌قدر مواظب و پیگیر بود تا من دیپلمم را گرفتم. بعد ‌از‌ آن هم کارهای استخدام من در سپاه را پیگیری کرد. اگر آقا‌مصطفی نبود مطمئن هستم سرنوشت من چیز دیگری می‌شد.

  134. بسیجِ کلانتر

 محسن منظومی

مسئولیت عملیات پایگاه را به من سپرد تا غیر از کار تربیتی، کار نظامی هم انجام بگیرد. وقتی به پایگاه امام‌روح‌الله وارد شدم، بیشتر شبیه هیئت بود تا پایگاه. این هیئت خودجوش که با زحمت بچه‌ها درست شده بود، سوله‌ای بود در قسمتی از کهنز که امنیت درست‌وحسابی هم نداشت.

مصطفی انگار دنبال آبادکردن همۀ دنیا بود. اوایل در هیئت، خودمان نمازجماعت می‌خواندیم. مصطفی می‌شد پیش‌نماز. بعد نماز هم با بچه‌ها حرف می‌زد. از شهدا تعریف می‌کرد. داستان شهیدبرونسی را می‌گفت. ردشدنش از میدان مین با توسل به حضرت زهرا؟عها؟ را بارها و بارها برای بچه‌ها تعریف ‌کرد. گرچه ما خودمان هم‌سن‌و‌سال و رفیق مصطفی بودیم‌، اما چه‌کسی بود که دلش نخواهد گوشش را به شیرینی کلام مصطفی بسپارد.

اوایل وضعیت گشت‌زنی بچه‌ها خیلی خوب نبود. فقط موتوری را که مصطفی داده بود به پایگاه، داشتند. فساد و خلاف در کهنز زیاد بود، به‌خصوص در کوچه‌باغ‌ها.

یواش‌یواش هرکس موتور و ماشینی داشت، در اختیار پایگاه قرار می‌داد؛ آن‌هم به‌خاطر گل روی مصطفی. دربست قبولش داشتند. با اضافه‌شدن گشت‌ها، کم‌کم امنیت به آن گوشۀ شهر برگشت.

پایگاهمان گشت تمام‌عیاری را دور خودش جمع کرد. آن‌قدر موتور و ماشین دزدی گرفتیم که دیگر سپاه صدایش درآمده بود. می‌‌گفتند این کار کلانتری است نه شما!

 

  136. حسینیۀ کوچۀ کفاشیان

علی اسفندیاری

سر ظهر بود. داشتم از کوچه‌باغ رد می‌شدم که ناغافل یک نفر مرا گرفت زیر مشت‌ولگدش. تا خوردم من را زد. می‌گفت: «تو چرا با بسیجی‌ها می‌گردی؟ خونۀ شما ملت۱ هست، چرا از اینجا به پایگاه بسیج الغدیر می‌ری؟ اصلاً چرا بسیج می‌ری؟»

داغان و کتک‌خورده رفتم پیش آقامصطفی. تا مرا دید پرسید: «چی شده؟! چرا این‌‌شکلی شدی تو؟» ماجرا را گفتم.

رفت پیش طرف و گفت: «برای چی علی رو زدی؟» گفت: «من از بسیجیا بدم میاد. برای چی باید اونجا بیاد؟» آقا‌مصطفی با او حرف‌زد. دو روز بعد دیدم مسجد می‌آید و به آقا‌مصطفی چسبیده است. آن‌چنان دل‌ها را جذب می‌کرد که باورکردنش سخت بود.

برای هیئت هم آدم جمع می‌کرد. خودش خانه‌ای اجاره کرد در کوچۀ کفاشیانِ همان منطقۀ ملت۱. کتیبۀ مشکی و فرش برایش خرید و آنجا را حسینیه کرد. هفتگی مراسم می‌گرفت. هیئت حضرت ابوالفضل؟س؟ کم‌کم بزرگ‌تر شد. مداح و آدم‌های زیادی با دست آقا‌مصطفی به هیئت آمدند. آقا‌مصطفی حتی خلاف‌کارهایی را که پایشان هم به هیئت نرسیده بود به حسینیه آورد.

 

  139. اجاره پایگاه

علی یاری

بچه‌ها شب‌ها داوطلبانه در دامداری‌های نزدیک کهنز نگهبانی می‌دادند. درآمد نگهبانی‌شان را می‌دادند برای اجارۀ پایگاه.

مدتی بعد صاحب‌خانه گفت: «جمعیت‌تون زیاده! اینجا شلوغ می‌شه.» برای همین دیگر اجاره‌نامه را تمدید نکرد. مصطفی گفت: «الان بهترین موقع هست که بریم پیش حاج‌خانم‌اقلیدی و یه حسینیۀ موقّتی توی زمینش بسازیم.»

وقتی هیئت جا نداشت، خانۀ بچه‌ها هیئت می‌گرفتیم. یک بار خانم اقلیدی که از اهالی ملت۱ بود، متوجه این کارمان شد و گفت: «بیاید تو مغازۀ من هم هیئت بگیرید.» از آنجا می‌شناختیمش. زمینی را هم وقف مسجد کرده بود که هنوز ساخته نشده بود. مصطفی رفت و به خانم اقلیدی گفت: «حاج‌خانم اگه می‌خوای مسجد بسازی، ما هستیم و به تو کمک می‌کنیم.» از آن موقع مصطفی افتاد دنبال کارهای مسجد. از جمع‌آوری پول و پیدا‌کردن بانی گرفته تا کارهای عمرانی مسجد، همه را خودش پیگیری می‌کرد. وقتی هم که مسجد در حال ساخت بود، توی همان زمین، حسینیه‌ای ساختند که مدتی مکان هیئت ابوالفضل‌؟س؟ شد.

 

  146. مثل امام

 سجاد ابراهیم‌‌پور

رفت رشتۀ ادیان و عرفان، دانشگاه آزاد ثبت‌نام کرد. چند نفر از بچه‌های شهریار مسیحی شده بودند و زرتشتی‌ها هم خیلی تبلیغ می‌کردند. حاج‌آقابهرامی رفت سراغ خواندن کتاب‌های ادیانِ دیگر مثل اَوِستا تا شبهۀ بچه‌ها را برطرف کند. مصطفی هم رفت پیِ دانشگاه تا هم ادیان را بشناسد و هم در فضای دانشگاه کار فرهنگی کند.

در این بین برنج‌فروشی و سود حاصل از آن او را هیچ از کار فرهنگی‌ای باز نداشت که تازه کارهایش اضافه‌تر هم شد. او آدمی معمولی با زندگی معمولی بود، اما هدف‌دار. همۀ کارهایش به بسیج ختم می‌شد.

برای بازاریابی برنج از بچه‌های بسیج کمک می‌گرفت تا در این میان نفعی هم به آنها برسد. رشتۀ دانشگاهی‌اش هم‌راستا بود با فعالیتش در بسیج؛ عرفان و ادیان.

 

  147. واسطه رزق

 علی اسفندیاری

آقا‌مصطفی به من گفته بود: «علی خدمتت که تموم شد، نمی‌ذارم بیکار بمونی.» خدمتم که تمام شد پیش آقامصطفی رفتم و گفتم: «آقا‌مصطفی اینم کارتم.» گفت: «شروع کنیم؟» گفتم: «می‌خوای چی‌کار کنی؟» گفت: «یه مغازه توی اندیشه دیدم، می‌خوام اونجا برنج‌فروشی بزنم. تو هم میای برای من حسابداری و فروشندگی می‌کنی.» کار برنج‌فروشی ما شروع شد.

پدر‌خانمش مستقیم از شمال برنج می‌آورد و آقا‌مصطفی هم مغازه را پُر می‌کرد. بعد از یک هفته هم یکی دیگر از رفقا را به مغازه آورد و کارها را تقسیم کردیم.

آقا‌مصطفی یک دقیقه بیکار نمی‌نشست‌. یک روز گفت: «بچه‌ها این‌طوری نمی‌شه که مدام پول ماشین بدیم و از تهران یا جاهای دیگه برای ما برنج بیاد. الحمدلله شما گواهینامه دارین. من یه ماشین می‌خرم، خودمون از ‌این ‌به‌بعد برنج میاریم و پخش می‌کنیم.» مدتی بعد یک نیسان برای ما خرید و دیگر خود‌مان از تهران و ورامین برنج می‌آوردیم. می‌دوید تا همه را در رزقی که درمی‌آورد شریک کند.

 

 

  151. مثل کوه

علی اسفندیاری

یک روز به خانۀ‌ نامزدم می‌رفتم که آقا‌مصطفی متوجه شد و مرا از مغازه بیرون آورد. نمی‌خواست جلوی مهدی حرفی بزند. پرسید: «پول داری؟» گفتم: «آره آقا‌مصطفی.» گفت: «این‌طوری نه.» رفت از دخل حدود 200‌هزار تومان برایم آورد. این مقدار، تقریباً نصف حقوقم بود، اما وقت حساب‌کتاب حقوق، به روی خودش نیاورد. وقتی هم که دید من پیاده می‌روم، سوئیچ پژوی پدرش را دستم داد و گفت: «بیا با این برو.»

جوری به آقا‌مصطفی تکیه کرده بودم که انگار به کوه.

 

 

  153. جای شوخی نبود

ناصر دیده‌‌خانی

سال‌88 بود. در شبِ شمارش آرای صندوق‌ها، ایست‌بازرسی داشتیم. گفته بودند تمام نواحی باید برای انتخابات تور امنیتی بگذارند. آقا‌مصطفی هم لحظه‌به‌لحظه آمار انتخابات را از دیگران می‌گرفت و به ما می‌داد. فردای آن روز، در تهران بودم. زمانی‌ که از جلوی دانشگاه صنعتی‌شریف رد شدم، دیدم پنجاه‌شصت نفر دانشجو، جلوی دانشگاه تجمع کرده‌‌اند و شعار می‌دهند: «رأی ما رو پس بدید»، «تقلب، یه درصد، دو درصد، نه پنجاه‌و‌سه درصد.» از آنجا به کُهنز برگشتم و سریع به مغازۀ‌ آقا‌مصطفی رفتم. بچه‌ها گفتند برای انتخابات به تهران رفته است. شب رفتم جلو در خانۀ مصطفی. گفتم: «خیلی از دستت ناراحتم. تو همونی بودی که به ما می‌گفتی برای بحث‌های امنیتی به جثۀ طرف نگاه نکن. الان به جثۀ ما نگاه کردی که کوچیکه و ما رو با خودت نبردی.» گفت: «نه به خدا، نه به جان تو، این‌طوری نیست. من اگه نبردم، ترسیدم خانواده‌هاتون راضی نباشن. خودم رفتم ببینم اوضاع چطوره.»

مصطفی قبول کرد مرا هم با خودش به تهران ببرد. روز 25‌خرداد با او به تهران رفتیم. آن روز تجمعِ سکوت بود. آقا‌مصطفی به ما گفت: «از لیدرهاشون فیلم بگیرید.» آقا‌مصطفایی که همیشه به شوخ‌بودن و خوش‌خنده‌بودن معروف بود، اخم‌هایش در‌هم رفته بود. اگر کسی هم با او شوخی می‌کرد خیلی جدی می‌گفت: «اینجا جاش نیست.»

 

  155. قیچی و بیت‌المال

محمود صفری

برای گرفتن خبر به حوزۀ بسیج رفتم. گفتند: «می‌ریم میدون ولی‌عصر، طرف‌دارای احمدی‌نژاد برای جشن پیروزی اونجا تجمع کردن.»

از جلوی مسجد امیر‌المؤمنین؟ع؟ همۀ بچه‌بسیجی‌ها با خانواده‌هایشان سوار اتوبوس شدند. من ماندم و آقا‌مصطفی[9]. با موتور می‌توانستیم همه‌جا سرک بکشیم. به آقا‌مصطفی گفتم: «بنشین ترک من.» در مسیر هرکه را می‌دیدی، می‌‌خواست به تهران برود.

بعد از تمام‌شدن سخنرانی ‌احمدی‌نژاد، بچه‌ها با ما تماس ‌گرفتند که کجایید. به همدیگر وصل شدیم. قرار بود حواسمان به اتوبوس باشد. کمی که از اتوبوس جلو افتادیم، ظاهراً به آنها اعلام کردند عده‌ای میدان آزادی را بسته‌‌اند؛ از مسیری بروید که به میدان آزادی نخورد. اتوبوس دور ‌زد و ما گمشان کردیم. تعدادی از بچه‌ها هم با چند‌تا موتور دنبالمان آمدند. در خیابان آزادی که می‌رفتیم، خیلی‌ها ما را چپ‌چپ نگاه می‌کردند. همین جور که روی موتور مشغول حرف‌زدن بودیم، حواسمان هم به کسانی بود که با اخم نگاهمان می‌کردند؛ آن روز آقامصطفی لباس پلنگی پوشیده بود.

وقتی به میدان آزادی رسیدیم، از زیادی جمعیت، زمین را نمی‌دیدیم. با آجر‌پاره و کلنگ و دسته‌بیل منتظر نشسته‌ بودند. با آنکه صورت‌هایشان را با نقاب سبز پوشانده بودند، اما معلوم بود که بیشترشان جوان هستند.

اگرچه نیروی انتظامی از تجمعشان خبر داده بود، اما هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد که بخواهند حرکتی بزنند. آن‌طرف هواداران احمدی‌نژاد، همه با زن ‌و ‌بچه آمده بودند. وقتی رو‌به‌روی میدان آزادی رسیدیم، با خودم گفتم: «اینا اومدن اینجا چه‌کار؟» تعدادی از آنها سنگ پرتاب کردند. من از موتور پایین آمدم و بالای نیوجرسی[10] رفتم، چون احتمال می‌دادم اگر کسی در جواب آنها سنگ پرتاب کند، آنها دیگر جلوی خودشان را نمی‌‌گیرند و حمله می‌کنند.

رو به کسانی که با زن ‌و ‌بچه از سخنرانی می‌‌آمدند گفتم: «شما پرت نکنین.»

خودم کلاه‌کاسکت داشتم و آجر به سرم نمی‌خورد، اما یکی‌دو‌تا به بدنم خورد. در همین حین، یک نفر رفت بالای نیسان آبی‌رنگی و جواب آنها را داد. یک‌لحظه دیدم ماشین‌ها و کسانی که با زن ‌و ‌بچه‌شان آنجا حضور دارند، همه از یک چیزی ترسیده‌اند و یک آن همه رو به عقب برگشتند.

پشت‌سرم را نگاه کردم، مثل سدی که بشکند و آب سرازیر شود، آدم به‌سوی ما حمله می‌کرد؛ همه هم با سلاح سرد، از چوب و چماق گرفته تا کارد و قمه.

زن‌ها و مردها بچه‌به‌بغل فرار می‌کردند. بعضی‌ دست بچه‌ها را محکم گرفته بودند و می‌دویدند. خانمی دست دختر‌بچه‌اش را گرفته بود و وسط خیابان بین ماشین‌ها گیر افتاده بود.

سریع پایین آمدم و گفتم: «آقا‌مصطفی بدو!» مصطفی به من نگاه می‌کرد که موتور را می‌چرخاندم. همان موقع یک نفر ضربه‌ای به من زد. چند قدم جلو رفتم. وقتی به عقب نگاه کردم دیدم موتور آتش گرفته است.

همه، حتی خود آقا‌مصطفی فرار می‌کردند. ماندن در آن وضعیت وخیم حکم عقل نبود. من هم فرار کردم و از مصطفی رد شدم. یک‌لحظه برگشتم ببینم آقا‌مصطفی کجاست، دیدم اغتشاشگرها او را گرفته‌اند و مثل توپ به این‌طرف ‌و ‌آن‌طرف پرت می‌کنند. جمعیت از رویش رد می‌شد. نمی‌دانم تعدادشان چندهزار نفر بود، ولی بیست‌سی نفر مسئول مصطفی بودند و حسابی او را می‌زدند. یک‌‌لحظه با خودم گفتم: «جواب مادر آقا‌مصطفی رو کی می‌ده؟ ختمشو تو مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟ کی می‌گیره؟» به‌سمت آقا‌مصطفی برگشتم و گفتم: «برای چی می‌زنیدِش؟» یک‌دفعه دیدم یک نفر انگار که داشت کارد در پنیر می‌زد، چند مرتبه با چاقو توی پای مصطفی ‌زد. در همین اوضاع، دو نفر از خودشان که شاید دل‌رحم‌تر بودند‌،‌ گفتند: «چرا می‌زنید؟ نزنید. کُشتینش!» آن دو نفر خودشان را روی آقا‌مصطفی انداختند. داد می‌زدند: «نزن مُرد، نزن مُرد!»

من هم به آنها رسیدم و گفتم: «برای چی می‌زنید؟» یکی از آنها فحش رکیکی به من داد و خواست مرا با چاقو بزند که دستم را سپر کردم. چاقو به دستم خورد.

دوباره تلاش کردم که مصطفی را نجات بدهم. می‌دانستم اگر آنجا بیفتم کارم تمام است؛ برای همین وقتی هفت‌هشت‌نفری می‌خواستند مرا توی جوب بیندازند، به‌شدت مقاومت می‌کردم.[11] مرگ را جلوی چشمم می‌دیدم. هرجور که بود از دستشان قِسر در‌رفتم. آنهایی که آقامصطفی را دوره کرده بودند به طرفی هول دادم و زیر کتفش را گرفتم و پا به فرار گذاشتیم.

چند‌صد‌متر جلوتر، اتوبوس امداد ایستاده بود. آقامصطفی را سوار کردم. گفتم: «دکتر! زخمی شده!» همان موقع یک نفر از پشت‌سر مرا هول داد داخل اتوبوس.

گفتم: «بذار برم پایین.» گفت: «نه! پشتت خونیه. هر دو نفرتون برید ته اتوبوس.»

تازه فهمیدم موقع فرار کتفم را با چاقو زده‌اند. تا رسیدیم آخر اتوبوس، یکی از فتنه‌گران پردۀ اتوبوس را کنار زد و به آنهایی که هنوز دنبالمان بودند گفت: «بیاید اینجان.» یک‌‌‌لحظه دیدیم که اتوبوس تکان می‌خورد.

چون مصطفی لباس بسیجی پوشیده بود، ازش کینه داشتند. پرستار مرا سریع ته اتوبوس انداخت. یک پتو روی من انداخت و یک پتو هم روی مصطفی.

می‌خواستند بیایند داخل اتوبوس که دکتر پایین رفت و گفت: «ما متعلق به همه هستیم. از شما هم اگر کسی زخمی شد بیاد اینجا. اینا زخمی هستن، چی‌کارشون دارین؟!» در آن شرایطی که با آجر همه را می‌زدند، یک آجر هم به صورت دکتر خورد و گوشش به‌‌شدت زخمی شد.

این وسط یک‌دفعه یکی داد می‌‌زد: «اتوبوسو بسوزونیم.» توی دلم گفتم الان است که اتوبوس را با ما بسوزانند. فتنه‌گران با هم بحث می‌کردند که با ما چه کنند بعد از مدتی آمبولانسی کنارِ درِ اتوبوس ایستاد. به من و مصطفی گفتند: «سریع برید توی آمبولانس.»

آمبولانس را هم می‌خواستند بزنند، اما چون خیابان خلوت‌تر شده بود، رانندۀ آمبولانس توانست از مهلکه فرار کند.

به بیمارستان که رسیدیم، متوجه شدیم هیچ‌کدام از پرسنل از وقایع آن روز خبر ندارند. دکترها دورمان جمع شدند. پرسیدند چی شده؟‍ گفتم: «بد وضعیتیه. همه رو می‌زنن.»

از کادر ارتشی بیمارستان آمدند و جویای ماجرا شدند. گفتم: «خیابان آزادی وضعیت خوبی نداره و تعداد بیشتری رو به بیمارستان میارن.» با ‌این ‌حال آب از آب تکان نخورد و کسی حرکتی نکرد، تا اینکه پزشکی که از اتوبوس با ما آمده بود، کارتش را نشان داد. این‌‌‌‌طور شد که قبول کردند مجروحان را مداوا کنند. آقامصطفی را روی تخت گذاشتند.

بعد از ما چند نفر مجروح آوردند. مغز طلبۀ جوانی را توی سرش دیدم. زانوهایش را گرفته بود و می‌خندید. گفتم: «برادر چی شده؟» گفت: «حاجی مثل ‌اینکه زدن به کله‌‌‌ام.» سرش کاملاً باز شده بود.

دکتری با قیچی رفت سمت آقا‌مصطفی. تا آمد پاچۀ شلوارش را بچیند، آقا‌مصطفی نگذاشت. گفت: «نه آقا! چه‌کار می‌کنی؟ اینو نبُرید.» دکتر گفت: «چرا؟» گفت: «مال بیت‌الماله، برای بسیجه.»

دکتر ابرو بالا انداخت و از گوشۀ چشم نگاه تمسخرآمیزی به او کرد. بعد هم کل شلوار را از پایین تا بالا قیچی کرد. به آقا‌مصطفی گفتم: «می‌شه خواهش کنم که دهنتو ببندی؟!» گفت: «چرا؟» گفتم: «الان موقع حرف‌زدنه؟ نمی‌بینی چشماش خواب‌آلوده و ناراحته؟ قرار بود یک تیکه رو بِبُره. می‌تونستیم بعداً بدوزیمش، ولی سر همین حرف تو تا بالا رو برید و دیگه اصلاً نمی‌شه از این استفاده کرد.» مصطفی خندید و گفت: «ای دلقک!»

کار آقامصطفی به اتاق‌عمل کشید. وقتی برگشت گفت: «بابا دست این دوست من چاقو خورده. نگاه نکنید داره راه می‌ره! این برای خودش جونِوریه! پشتش هم زخمیه. یک کاری براش بکنید.»

بچه‌های پایگاه همه‌جا را دنبال مصطفی گشته و پیگیرش شده بودند. وقتی به بیمارستان آمدند، پدر آقامصطفی هم با آنها بود. همه‌شان با هم زار می‌زدند.

 

  157. کفش‌های پُر از خون

 خانم ابراهیمپور

ظهر روز 24خرداد88 از خانه بیرون رفت. هر‌چه سعی کردم با آقامصطفی تماس بگیرم، به‌دلیل خرابی خط‌ها موفق نشدم. حدود ساعت دو نصفه‌شب پدر آقامصطفی به خانۀ ما زنگ زد و گفت: «اگه برات ممکنه دفترچۀ مصطفی رو بیار بیمارستان.» مصطفی از ظهر بیرون رفته بود و من خیلی نگرانش بودم. آن موقع باردار بودم و آژانس شبانه‌‌روزی هم در نزدیکی ما نبود. بالاخره هرطور که بود، با سختی یک ماشین گرفتم و به بیمارستان رفتم. پدر و مادر آقامصطفی جلوی در بیمارستان نشسته‌ بودند. به‌محض اینکه مرا دیدند با حراست بیمارستان صحبت کردند که اجازه بدهید خانمش داخل برود.

در همین حین که داخل بیمارستان می‌رفتم، با خودم تصور می‌کردم که برای آقامصطفی چه اتفاقی افتاده است. وقتی نزدیک تخت مصطفی رسیدم، پرستار هم کنارش ایستاده بود و کارهایش را انجام می‌داد. پرده‌ای که تخت‌ها را از هم جدا می‌کند، کوتاه بود. از زیر پرده کفش‌های آقا‌مصطفی مشخص بود. به‌نظر می‌رسید داخل این کفش‌ها آب جمع شده است. خیره شده بودم به کفش‌ها که یک‌دفعه پای پرستار به کفش خورد و خونی که در کفش بود موّاج شد. از دیدن این صحنه خیلی حالم بد شد. پرده را کنار زدم. دیدم آقا‌مصطفی با رنگ زرد، بی‌رمق و بی‌جان روی تخت دراز کشیده و خیلی بی‌حال است؛ اما به‌محض اینکه مرا دید سریع خودش را جمع‌و‌جور کرد. جوری وانمود می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، در‌حالی‌که دیدم روی دستش زخم خیلی بزرگی هست و به پایش هم تعداد زیادی چاقو خورده است.

وقتی مرخص شد و به خانه آمدیم ماجرا را پرسیدم. گفت: «با هرچیزی که دستشون بود می‌زدن. اونایی که چاقو نداشتن، با مشت و لگد این‌قدر به سرم ضربه زدن که احساس کردم لحظه‌های آخرمه و دیگه تموم شد. بعد بنده‌خدایی خودشو روی من انداخت و گفت نه نزنید. این دیگه مُرد! حالش بده، دیگه زنده نمی‌مونه. با حرفاش چند نفر از اونا از من فاصله گرفتن. من از ساعت شش تا یازده شب توی خیابون بودم. تهدید می‌کردن اگه آمبولانس به‌سمتم بیاد، اونو هم آتیش می‌زنیم. ساعت یازده‌دوازده آمبولانس جرئت کرد و اومد. من و دوستمو سوار آمبولانس کردن و به بیمارستان رسوندن.»

مصطفی یک روز در بیمارستان بستری بود. انتظار داشتم به‌خاطر خون زیادی که ازش رفته بود، چند روز در خانه بماند، ولی فقط یک روز در خانه ماند؛ آن‌هم به‌خاطر اینکه دوستانش به ملاقاتش می‌آمدند. از فردای آن دوباره به تهران رفت. تا همین اواخر هم آن حالت گوشت اضافه‌ای که روی زخم می‌آورد، به‌شکل برآمدگی خیلی بزرگی روی دستش مانده بود و اگر زیاد فعالیت می‌کرد، شدید درد می‌گرفت.

 

 

  170. انگشت شکسته

ناصر دیده‌خانی

روز ۱۸تیر۸۸ با آقا‌مصطفی از اردوی رامسر برگشتیم. ساعت یک بعد‌از‌ظهر به کُهنز رسیدیم. به‌جای اینکه پیش خانواده‌هایمان برویم، به‌خاطر آماده‌باش بسیج به پایگاه رفتیم. آقا‌مصطفی گفت: «باید به تهران بریم.» تا اذان مغرب در خیابان‌های تهران بودیم. برای خواندن نماز به مسجدی در اطراف میدان انقلاب رفتیم. از مسجد که بیرون آمدیم، مأموران نیروی انتظامی گفتند اینجا نایستید. بچه‌ها شلوار نظامی پوشیده بودند. آقا‌مصطفی رفت بگوید با حکم مأموریت به اینجا آمده‌ایم که یکی از سربازها تونفا[12] را بالا برد و وقتی آقا‌مصطفی می‌خواست با دستش مانع ضربه شود، انگشتش شکست. آقا‌مصطفی از رفتار مأمورها خیلی ناراحت شد. گفت: «ما هم باید از خودی بخوریم و هم از غیر‌خودی. بسیجی‌ها همیشه بیچاره‌ان.»

آقا‌سجاد، برادر‌خانمش گفت: «بیا ببرمت درمونگاه، شاید شکسته باشه»، اما گفت: «نه بابا، نیازی نیست.» کم‌کم دیدیم فشارش افتاد و نزدیک است که بیهوش شود. انگشت‌هایش کبود شده بود، اما این‌قدر خوددار بود که درد را تحمل می‌کرد و چیزی نمی‌گفت تا به‌خاطر او معطل نشویم.

مصطفی می‌گفت: «من این‌همه زمان فتنه کتک خوردم، ولی اینکه بچه‌های نیروی انتظامی ما رو زدن، از بدترین خاطراتم بود.»

 

  173. روز قدس 88

خانم ابراهیم‌پور

به مصطفی تلفن کردم و گفتم: «فاطمه شیر‌خشک می‌خواد. وسایلی هم نیاز داره که با خودت بیار.» موقع نماز صبح هم تلفنی با او صحبت کردم و هم پیام دادم. گفت: «چشم، حتماً وسایلو با خودم میارم.»

یکی از روزهای شهریور‌88 بود. فاطمه تازه به دنیا آمده بود و من منتظر پدرش بودم که بیاید دنبالمان و با هم برگردیم خانه. وقت ترخیص چشمم این‌طرف و آن‌طرف دنبال مصطفی می‌گشت. پدر و مادر خودم و مصطفی آمدند. پرسیدم: «مصطفی کجاست؟» گفتند: «روز قدس بود، رفت نماز‌جمعۀ تهران.»[13] گفتم: «قرار بود برای من وسیله بیاره.» گفتند: «وسایلو ما آوردیم.»

دلم آن‌قدر گرفته بود که با بغض سوار ماشین شدم. هیچ توقع این کارش را نداشتم.

وقتی به خانه رسیدیم، زنگ زد و با مادرش صحبت کرد. حال مرا پرسید. اینکه به خانه رسیدید؟ بچه چطور است؟ اما باز هم به خانه نیامد تا موقع افطار. سفرۀ افطار پهن بود که رسید. از ظاهرش مشخص بود حسابی اذیت شده و خسته است. من هم دل‌خور بودم. گفتم: «چرا دنبال ما نیومدی؟» گفت: «اونجا کار واجب‌‌تری داشتم.»

وقتی همه رفتند گفتم: «چی می‌شد اگه دنبال ما میومدی؟» اتفاقات آن روز را تعریف کرد. گفت: «نمی‌دونی چه اوضاعی بود! زن‌ها و مردها کنار هم نماز می‌خوندن. ما روزه بودیم، جلوی ما آب می‌خوردن. به‌طرفمون هم بطری آب پرت می‌کردن. خیلی دویده بودیم و تشنگی کم‌طاقتمون کرده بود. وقتی ‌دیدم که این‌قدر راحت آب می‌خورن، ناراحت می‌شدم. از شدت تشنگی وسط خیابون افتادم و دیگه نمی‌تونستم بلند شم.»

اینها را که گفت کمی آرام‌تر شدم، اما قرار شد برای جبران نیامدن به بیمارستان، تا ده روز تمام کارهای فاطمه را خودش انجام بدهد. خیلی مطمئن به من گفت: «شما تا ده روز هیچ کاری نکن. همۀ کارای فاطمه رو خودم انجام می‌دم.»

دقیقاً فردای همان روز، دیدم آماده شد برود بیرون. گفتم: «کجا؟ مگه قرار نبود که تا ده روز کارای فاطمه رو انجام بدی؟» گفت: «قول می‌دم زود بیام.» گفتم: «حالا کجا می‌ری؟» گفت: «تهران.» تمام آن ده روز ‌مصطفی از صبح زود می‌رفت تا آخر شب. با ‌اینکه خیلی خسته بود، همۀ سعی‌اش را می‌کرد کمک کند.

یک بار نیمه‌شب چشم باز کردم و دیدم آقا‌مصطفی بالای سرم نشسته است و فاطمه هم بغلش گریه می‌کند. گفت: «خوب شد که بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می‌کرد. هر کاری کردم نتونستم ساکتش کنم. دلمم نیومد که از خواب بیدارت کنم.»

 

  183. آتش بر آب

 ناصر دیده‌‌خانی

مصطفی تعریف می‌کرد روز عاشورا صبح زود با امیرحسین حاجی‌نصیری به تهران رفته بود و بچه‌های پایگاه دو‌سه ساعت بعد به آنها ملحق شده بودند. می‌گفت:

«از هیئت بیرون اومدیم و رفتیم توی خیابون. دیدیم کم‌کم داره شلوغ می‌شه و عدۀ زیادی از سمت پل کالج پایین میان. به ایستگاه بی‌آر‌‌تی رفتیم و کف اونجا نشستیم. من و امیرحسین برای هم وصیت کردیم. به امیر‌حسین گفتم این‌قدر خمس من می‌شه. اگه تو زنده موندی، این کارا رو انجام بده. امیرحسین هم برای من وصیت کرد. کم‌کم ایستگاه بی‌آر‌تی تو محاصرۀ جمعیت قرار گرفت. همین‌‌که فهمیدن ما داخل ایستگاه هستیم، با سنگ بهمون حمله کردن. شیشه‌ها خرد می‌شد و روی سر‌مون می‌ریخت.

با امیرحسین به این نتیجه رسیدیم که موندن ما توی ایستگاه باعث می‌شه همه آسیب ببینن. گفتیم از ایستگاه بریم بیرون، بالاخره یا ما رو می‌گیرن یا راهمون رو باز می‌کنیم. ‘وجعلنا…[14] خوندیم، صلوات فرستادیم و دویدیم بیرون. همین‌ طور که از وسط جمعیت می‌رفتیم، راه تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد؛ مثل قیف. هرطور که بود، از وسط اونا راه باز کردیم و زدیم بیرون. یک‌کم رفتیم بعد ایستادیم تا ببینیم وضعیت چطوره. به امیرحسین گفتم الان زمان رفتن نیست، باید اینجا بمونیم و دفاع کنیم. چهار‌پنج‌ نفر از بچه‌های بسیج ناحیه‌های دیگه هم اومدن و به ما ملحق شدن. یکی از اونا خیلی شجاع بود. می‌گفت اگه لیدرهاشون رو بزنیم، بقیه‌شون جلو نمیان. فقط باید یاعلی بگید و جلو برید. کلاً شش‌هفت نفر می‌شدیم در مقابل جمعیتی بیشتر از شش‌هزار نفر. از یک طرف به‌طرف دیگرِ پل میومدیم و بلند می‌گفتیم ’حزب‌الله‘ و اونا عقب می‌رفتن. دقیقاً وسط پل بودیم و داشتیم محاصره می‌شدیم. اون‌‌قدر این‌طرف ‌و ‌اون‌طرف رفتیم که فشارم افتاد. از اونجا دراومدیم. با امیرحسین رفتیم چیزی برای خوردن پیدا کنیم. به چندتا مغازه‌ای که رفتیم چیزی به ما نمی‌دادن. می‌گفتیم آقا یه‌‌دونه قند به ما بده، پولش رو می‌دیم. قبول نمی‌کرد. اونجا خیلی قلبم شکست. ما مدافعشون بودیم اما جوری برخورد می‌کردن که انگار قضیه برعکسه. یک‌کم که گذشت نیروهای انتظامی و بسیج و سپاه اومدن. اونجا هم خلوت شد و ما برگشتیم.»

‌آقا‌مصطفایی که تا آن لحظه وقتی مردم به او اهانت می‌کردند و به‌سمتش چیزی هم پرتاب می‌کردند، واکنشی نشان نمی‌داد؛ بعد از اهانت‌هایی که روز عاشورا به امام‌حسین؟ع؟ شد،[15]  ‌گفت: «هر‌چقدر هم گمراه شده باشن، دیگه کسی به امام‌حسین؟ع؟ فحش نمی‌ده. از‌ اون ‌به‌‌بعد دیگه می‌زدم و می‌خوردم! یکی‌دو بار توی ایام فتنه، درگیری اون‌قدر بالا گرفته بود که به این نتیجه رسیدم اینا دیگه از مردم نیستن. اینا همون کسایی هستن که با انقلاب و نظام مشکل دارن. اینا همون کسایی هستن که محرّم اوایل انقلاب هم بیرون ریختن و با تیغ موکت‌بری شاه‌رگ بچه‌های حزب‌اللهی و پاسدار رو ‌زدن. دیگه به من ثابت شد که منافق هستن.» آن لحظه‌ای که به مصطفی ثابت شد باید برخورد چکشی بکند، دیگر جدی‌تر عمل ‌کرد.

 

 

  187. تو دیگه آخرشی

 خانم ابراهیمپور

بعد از اینکه فاطمه به‌ دنیا آمد، تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم. فاطمه بزرگ‌تر شد، تب‌وتاب فتنه هم دیگر خوابیده بود. مصطفی مدام تأکید می‌‌کرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه‌تحصیل بدهم. یک بار گفت: «دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو می‌گیره، برو ادامه‌تحصیل بده.» بهش گفتم: «تو دیگه آخرشی! بعضی از مردا اجازه نمی‌دن که خانمشون درس بخونه، ولی تو به‌اصرار می‌خوای منو دانشگاه بفرستی. اصلاً از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟» جواب داد: «از محیط دانشگاه خبر دارم، ولی از تو هم خبر دارم و می‌دونم که می‌تونی توی این محیط باشی.» می‌دانست که به رشتۀ تجربی علاقه دارم، برای همین همیشه می‌گفت: «تو دکتر خودمی.»

مدتی بعد تصمیم گرفتم برای تدریس به مدرسه بروم. از مطرح‌کردن آن با مصطفی کمی اضطراب داشتم، هرچند که نوعِ نگاهش را می‌دانستم. به او گفتم، موافقت هم کرد. مسئله‌ام این بود که ممکن است صبح تا ظهر کلاس داشته باشم. فاطمه را چه‌کار کنم؟ خیلی راحت گفت: «تو برو من هستم. کار من آزاده، می‌تونم از فاطمه نگهداری کنم. وقتی هم اومدی می‌رم به کارم برسم.»

فاطمه را پیش مصطفی می‌گذاشتم و به مدرسه می‌رفتم. وقتی برمی‌گشتم می‌دیدم اسباب‌بازی‌ها توی خانه پخش است. در آن پنج‌شش ساعتی که خانه نبودم، آن‌قدر با هم بازی می‌کردند که دیگر اسباب‌بازی‌هایش کم می‌آمد!

وقتی هم که می‌خواستم خانه را مرتب کنم، مصطفی با فاطمه به پارک می‌رفت و بازی را بیرون از خانه ادامه می‌داد تا راحت خانه را مرتب کنم.

وقتی از اتفاقات داخل مدرسه برای مصطفی تعریف می‌کردم، می‌گفت: «به تو غبطه می‌خورم. من این‌همه توی بسیج کار کردم ولی نتونستم این‌قدر تأثیر‌گذار باشم.» در‌واقع چنین چیزی نبود و تأثیرگذاری مصطفی روی بچه‌های مسجد خیلی بیشتر از کارهای من بود. شاید با این حرف‌ها می‌خواست به من نیرو بدهد که بتوانم ادامه بدهم.

گاهی در مدرسه به بچه‌ها می‌گفتم: «درسته که زندگی ما از لحاظ مالی پُرفراز‌و‌نشیبه، ولی این‌قدر شیرین و دلچسبه که آرزو می‌‌‌کنم ذره‌ای از این شیرینی رو بچشید.»

زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. مواقعی بود که به‌خاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. از این بابت از مصطفی عذرخواهی می‌کردم. از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه نداری که برای من غذا درست کنی، وظیفه‌ نداری که خونه رو مرتب کنی. این وظیفۀ منه و من کم‌کاری کردم.» با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چی‌کاره هستم؟» مصطفی هم می‌گفت: «وظیفۀ تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیۀ کارای خونه وظیفۀ منه. اگه خودم تونستم، کارهای خونه رو انجام می‌دم و اگه نتونستم کسی رو میارم که این کارا رو برات انجام بده.»

 

 

  198. محبت، محبت و محبت

محمد علی‌محمدی

پدرهای همۀ بچه‌های شهرک، پاسدار بودند و به‌خودی‌خود در فضای بسیج و سپاه می‌آمدند، ولی آقامصطفی بیشتر مشتاق بود بچه‌هایی را جذب کند که دائم در خیابان هستند و پدرهایشان کارگرند.

مثلاً شخصی را به‌خاطر مشروب و دختر‌بازی گرفتیم و در پایگاه کتک خورد. وقتی آقامصطفی با او صحبت کرد، توبه کرد و از ‌آن ‌به‌بعد به هیئت آمد.

سیستم مدیریتی مصطفی این بود که می‌گفت نباید بگذاریم این بچه‌های شر‌و‌شوری که الان پیش ما هستند، از اینجا بروند و به خلاف کشیده شوند. در میان بچه‌ها همه‌طیفی پیدا می‌شدند؛ بچه‌های شیطانی که انرژی خیلی زیادی داشتند، اهل بگو‌و‌بخند بودند و معمولاً مربی‌ها نمی‌توانستند این بچه‌ها را جذب کنند و با آنها چکشی برخورد می‌کردند.

زمانی هم که پایگاه امام‌روح‌الله را تأسیس کرد، هر‌چه بچۀ شر‌و‌شور بود، دور‌و‌بر مصطفی آمد؛ بچه‌هایی که از دیوارِ راست بالا می‌رفتند، اما لات‌و‌لوت نبودند. در بعضی از پایگاه‌ها وقتی دور هم می‌نشینند، فقط یک نفر صحبت می‌کند و به بچه‌ها زیاد بها نمی‌دهد.

روش تربیتی مصطفی فقط یک کلمه بود؛ محبت. حالا طرف هر کاری کرده بود و مثلاً وسیلۀ‌ کسی را پیچانده بود، نمی‌گفت فلان‌فلان‌شده خیلی کار بدی کردی! تو در آتش دوزخ خواهی سوخت! شروع می‌کرد با او به حرف‌زدن. می‌گفت: «اگر به‌خاطر اینکه وسیلۀ اونو برداشتی، دیگه مسجد نیاد و بره و به خلاف کشیده شه، گناهش گردن توئه. جواب امام‌حسینو چی می‌خوای بدی؟ خودت ببر بهش بده، یه بستنی هم بخر. پول نداری، بیا به تو پول بدم.» همین پول‌دادن‌هایش، لج من را در‌می‌آورد. سیستم او سیستم محبتی بود. اگر پس‌گردنی هم می‌‌زد، با خنده می‌زد.

 

  203. از کارفرهنگی تا دامداری

علی ابراهیم‌‌پور

مصطفی در هر زمینه‌ای که وارد می‌شد موفق بود؛ از کارهای فرهنگی، فعالیت در مسجد و پایگاه گرفته تا فعالیت اقتصادی. با هیچ شروع می‌کرد ولی نتیجۀ خوبی به ‌دست می‌آورد. یک روز آمد و گفت: «می‌خوام گاوداری بزنم.» گفتم: «پسر، گاوداری به این راحتی نیست! آموزش می‌خواد، غذا می‌خواد، جا و مکان می‌خواد.» گفت: «تهیه می‌کنم.» من هم زیاد به حرف‌هایش توجه نکردم، تا اینکه یک روز شنیدم مصطفی یک گوساله خریده و در حیاط خانۀ پدرش بسته!

 

  205. شب‌های گاوداری

سجاد ابراهیم‌‌پور

مصطفی تا قبل از انجام‌دادن کاری، دربارۀ آن حرفی نمی‌زد. کار که انجام می‌شد همه می‌ماندند توی آمپاس. دل آن را هم نداشتیم که دست‌تنهایش بگذاریم. وقتی می‌دیدیم کسی که دوستش داریم مشکلی دارد، نمی‌توانستیم کمکش نکنیم.

وقتی گاوداری‌اش راه افتاد، دانشجوی کارشناسی‌ارشد بودم. تمام طول هفته را می‌رفتم تهران و برمی‌گشتم. شب‌ها را در گاوداری می‌‌خوابیدم مبادا گاوهای مصطفی را ببَرند.

به‌هوای اینکه مصطفی پیش زن و بچۀ‌ خودش باشد در گاوداری می‌خوابیدم، اما مصطفی دو شب پیش زن و بچه‌اش بود، دو شب توی گاوداری، دو شب هم می‌رفت و در بسیج می‌چرخید. هیچ‌چیز باعث نمی‌‌‌‌شد از فضای بسیج دور شود.

 

  206. خرید سیسمونی

خانم ابراهیمپور

بچه‌های بسیج تقسیم‌کار کرده بودند و هر شب یکی‌شان پیش گوساله‌ها می‌ماند. صبح مصطفی می‌رفت که برای گاوها علف بریزد، نگهبان شب قبل را با خود برمی‌‌گرداند شهریار.

یک بار ظهری آمد خانه و گفت: «امشب هیچ‌کدوم از بچه‌ها نیستن که مراقب گاوداری باشن. وسایل فاطمه رو بردار امشب خودمون بریم اونجا بمونیم. گفتم: «مصطفی اونجا گاوداریه! ممکنه حشره‌ای جونوری بچه رو اذیت کنه.» گفت: «هیچی نمی‌‌شه، بیا بریم.» قبول کردم و رفتیم.

غروب که شد مادر آقامصطفی زنگ زد که کجایی؟ گفتم گاوداری. گفت: «با بچه رفتی گاوداری چه‌کار کنی؟!» جریان را توضیح دادم. گفت: «همین الان بلند شو بیا. اگر یه حشره‌ای باشه و بچه مریض شه، تو می‌خوای چه‌کار کنی؟» گفتم: «نمی‌دونم، ولی چون آقامصطفی گفته، امشب اینجا می‌مونیم.» پدر و مادرش حرص می‌خوردند و مصطفی هم می‌خندید.

اتاقک سرایداری را موکت کرده بودند. چند‌تا پتو و بالش با خودمان برده بودیم، اما من تا صبح خوابم نبرد. از بو و صدا کلافه شدم. نزدیک صبح بود که تازه خوابم برد.

وقتی بیدار شدم دیدم مصطفی نان تازه خریده و از گاوداری بغلی هم که مرغ و خروس زیاد داشت، چند‌تا تخم‌مرغ رسمی[16] گرفته است. چای‌ساز از خانه آورده بودم. چای گذاشت و تخم‌مرغ‌ها را نیمرو کرد. خلاصه صبحانۀ حسابی‌ای به ما داد. مزۀ صبحانۀ آن روز هنوز زیر زبانم هست. تا نزدیک ظهر ماندیم تا به گوساله‌ها برسد و به آنها شیر و علف بدهد. ظهر برگشتیم خانه و بعد‌از‌ظهر دوباره رفتیم گاوداری. بعدها چندین بار دیگر هم خودمان در گاوداری ماندیم.

مدتی را این‌جوری طی کردیم تا نگهبان افغانستانی‌ای را پیدا کرد. قرار شد نگهبان با خانمش در اتاقک سرایداری زندگی کنند. مصطفی هوایشان را خیلی داشت. به‌غیر حقوق، از خوراک و پوشاک گرفته تا چیزهای دیگر بهشان می‌داد.

یک روز که مادرش هم پیش ما بود، آمد خانه و گفت: «انگار خانمِ این آقا بارداره. می‌خوام براش سیسمونی بگیرم.» گفتم: «مصطفی کوتاه بیا! مگه سیسمونی با این یه‌ قرون‌ دو ‌زار جور می‌شه؟! خرج داره!» گفت: «اشکالی نداره. ما که قرار هست به اینا هدیه بدیم، سیسمونی رو جای هدیه می‌‌گیریم.»

نگهبان را برد سیسمونی‌فروشیِ کهنز و تخت و کمد و ننو و پوشک و کهنه و لباس و اسباب‌بازی، همه را برایش خرید. آخر این بچۀ اولش بود که در ایران به دنیا می‌آمد. به‌علاوه، خودشان هم تازه از افغانستان آمده بودند و فارسی را خوب نمی‌فهمیدند.

 

 

  213. دزد گوساله‌ها

خانم ابراهیمپور

خانۀ شهرک اندیشه مال مادربزرگ مصطفی بود؛ آپارتمان 59متری دو‌خوابه‌. خانۀ ما طبقۀ دوم آن آپارتمانِ سه‌طبقه بود. از سال‌89 تا 92 آنجا بودیم؛ همان سال‌هایی که گاوداری را داشتیم.

توی همان خانه بودیم که یک شب چهار صبح به مصطفی زنگ زدند. گفتند کجایی؟ بیا که گوساله‌ها را بردند. مصطفی دوازده‌تا گوساله را که به سن فروش رسیده بودند، در یک آخور جدا کرده و قرار گذاشته بود که روز بعد خریدار بیاید و گوساله‌ها را ببرد. آن موقع گوساله‌‌ها 22‌میلیون تومان ارزش داشتند.

بعد از اینکه گاوداری را دزد زد، چند بار گفتند اطراف کرج دزد احشام را گرفته‌اند. هر بار هم به مصطفی می‌گفتند بیا شناسایی کن. مصطفی می‌رفت می‌گفت من که آنجا نبودم و قیافه‌هایشان را ندیده‌ام. ادارۀ آگاهی می‌گفت: «‌تو بگو این دزد گوسالۀ من بوده، بقیش با ما. ما اعتراف می‌گیریم.» آقا‌مصطفی می‌گفت: «‌من هیچ‌وقت این کار رو نمی‌تونم بکنم. کسی رو که نمی‌شناسم و نمی‌دونم دزد اموال من هست یا نه، چطور متهم کنم؟» کارگر گاوداری هم می‌گفت دزدها مسلح بودند و نتوانسته بود از داخل اتاق بیرون بیاید.

بعد از دزدی گاوداری، مصطفی نسبت به این کار دل‌سرد شد. بیست‌ودو میلیون تومان ضرر، آن‌هم در آن شرایط، خیلی سخت بود. ضمن اینکه اکثر پول‌ها هم مال مردم بود که سهام خریده بودند.

مصطفی خجالت‌زده شده بود و کاری هم از دستش برنمی‌آمد. دیگر کمتر صحبت می‌کرد. اگرچه این‌جور نبود که اگر شکستی بخورد، بلافاصله افسرده شود و بنشیند خانه، یا عصبی شود و کاری انجام ندهد؛ اما آستانۀ تحملش کمی پایین‌تر آمده بود و زودتر عصبانی می‌شد. همۀ اینها باعث نشد که بنشیند کنج خانه و زانوی غم بغل کند. خیلی هم پیگیری کرد که دزد گاوداری را پیدا کند. ادارۀ آگاهی گفت از نگهبان گاوداری شکایت کن. مصطفی این کار را هم نکرد. زمانی که گفتند گاوداری را دزد زده و مسلح هم بودند، اولین سؤالی که کرد گفت حالِ نگهبان گاوداری چطور است؟

به کسی نتوانستند تهمت بزنند و شک کنند و از او شکایت کنند، در نتیجه دزد پیدا نشد و گوساله‌ها از دست رفت.

 

  218. عیب مصطفی

پرویز رازی‌بخشایش

مصطفی یک عیب داشت؛ اینکه به همه اعتماد می‌کرد. همین‌‌که با یک نفر ده دقیقه، نیم‌ ساعت صحبت می‌کرد، کاملاً بهش اعتماد می‌کرد و رفیق می‌شد و هر‌چه ازش می‌خواست در اختیارش می‌گذاشت. شاید همین ایراد، مُسبب چند بار شکست او در فعالیت اقتصادی شد؛ اگرچه این ویژگی در فعالیت‌های پایگاه، حُسن و عامل موفقیت بود. این اعتماد و حُسن رفتار و اخلاقش باعث می‌شد که همه را به خودش جذب کند.

 

 

  222. سُفرۀ جمع‌شده

خانم ابراهیمپور

زمانی که اتفاقات پژاک[17] در کردستان پیش آمد، مصطفی تلاش کرد خودش را به آنجا برساند. پیگیری کرد و فهمید فقط بچه‌‌‌های صابرین را برای مبارزه با پژاک می‌فرستند. گفت من هم می‌خواهم بروم جزء صابرین. گفتم: «مصطفی چند بار به شما گفتم برو سر یه کار ثابت. اگر می‌خوای بری آتش‌نشانی، می‌خوای بری صابرین، برو. می‌خوای بالاخره چه‌کار کنی؟ حتماً باید وسط درگیری و استرس باشی؟» گفت: «می‌خوام برم صابرین.» گفتم: «برو. همیشه که درگیری نیست، ان‌شاءالله دورۀ آرامش هم هست. حداقل سر یه کار ثابت برو که خیال من راحت باشه.» وقتی پیگیری کردند، گفتند شرط سنی دارد و سن شما یکی‌دو سال بیشتر از شرط سنی است، برای همین باید مدرک پایان‌خدمت داشته باشی. این درست زمانی بود که از صابرین شهید آوردند. وقتی می‌رفتیم منزل مادربزرگم، از جلوی منزل این شهید رد می‌شدیم. یکی از بچه‌های شمال بود. آقامصطفی همیشه وقتی بَنرش را می‌‌‌دید، با حسرت نگاه می‌کرد.

همۀ اینها باعث شد اشتیاق مصطفی برای رفتن به صابرین بیشتر شود. مرتب می‌گفت من نباید از این قافله جا بمانم. انگیزۀ رفتنش به سپاه هم فقط مبارزه با پژاک بود. بهش می‌گفتم: «مصطفی تو برای چی همیشه دنبال دردسر می‌گردی؟» می‌گفت: «تو فکر می‌کنی اگه من برم سپاه، قسمت اداری می‌رم که صبح برم و شب بیام؟ اصلاً چنین قصدی ندارم.» در جوابش گفتم: «من می‌دونم که تو اگر وارد سپاه هم بشی، می‌ری سخت‌ترین و پُراسترس‌ترین قسمت کار می‌کنی تا من حرص بخورم و حالم جا بیاد!» زمانی هم که می‌خواست به سپاه برود‌، با فرماندۀ صابرین صحبت کرد و از خود فرمانده درخواست اعلام نیاز و پذیرش گرفت. به‌محض اینکه پرونده‌اش به جریان افتاد، غائلۀ پژاک بسته شد و مصطفی هم دیگر ادامه نداد. برای رفتن به آتش‌نشانی هم خیلی تلاش کرد. حتی فرم پُر کرد و مدارکش را داد؛ فقط به‌خاطر کارت پایان‌خدمت نتوانست استخدام شود.

بعد از مدتی من و پدرم سعی کردیم مصطفی را وارد سپاه کنیم. یک‌سری کارهای سپاه به نتیجه رسید و تا مرحلۀ گزینش پیش رفت. معاینات پزشکی را انجام داد و حتی به مرحلۀ مصاحبه هم رسید. مصاحبه را انجام داد. منتظر تماس سپاه برای اعزام به آموزش بود که یک روز زنگ زدند و گفتند پروندۀ شما مشکل دارد. وقتی رفته بود گفته بودند شما در پرونده‌ات کارت پایان‌خدمت گذاشتی، ولی اینجا نوشتی که سربازی نرفتی. شما جعل اسناد کردی و حق ورود به سپاه را نداری. تازه ما وظیفه داریم شما را به مراجع قضایی معرفی کنیم و پاسخ‌گوی جعل اسناد هم باشید. مصطفی جواب داده بود: «حالا که شما دارید مرا بازخواست می‌کنید، اول بروید شهیدفهمیده را بیاورید بازخواست کنید که برای چی توی شناسنامه‌اش دست برد و در جنگ شرکت کرد. به همان دلیل که شهیدفهمیده جعل اسناد کرد، من هم این کار را کردم تا بتوانم بروم لب‌مرز برای دفاع از دین و کشورم.»

 

 

  223. پیراهن عثمان

 علی ابراهیمپور

سال1390 که پژاک فعالیت‌هایی علیه کشور انجام داد، مصطفی خیلی سعی کرد به صابرین برود و وارد جنگ با پژاک شود. تمام مراحل را طی کرد، اما موفق به عضویت در صابرین نشد. قصدش این نبود که کارمند شود؛ می‌خواست برای مبارزه برود. اولین مانعی هم که با آن برخورد کرد، نداشتن کارت پایان‌خدمت بود. بعد ‌از مدتی مصطفی هم دیگر یادی از سپاه نکرد. حدود سال‌1391 بود که دخترم گفت: «آقاجون شما که خودتون کار گزینش انجام می‌‌دید، ‌مصطفی رو هم توی سپاه استخدام کنید.» گفتم: «مصطفی خیلی رغبت نشون نمی‌ده و علاقۀ اولیه رو نداره.»

دخترم با او صحبت کرد. من هم دوباره پیگیری کردم. گفتند: «بفرستید بیاد ازش مصاحبه بگیریم.» مسئول آنجا در اولین گفت‌‌‌وگو عاشق ‌مصطفی شد و نامه‌ای برای نمایندگی اطلاعات نوشت که گزینشش کنند. مدتی گذشت ولی پرونده‌اش به جریان نیفتاد. پیگیر قضیه شدم و فهمیدم در پرونده‌‌اش مشکل جعل اسناد وجود دارد.

پیش مصطفی رفتم و گفتم: «همه‌چیز شما جور بود، یک چیز دیگه‌ای هم به شما اضافه شده!» گفت: «چطور؟» گفتم: «جریان جعل چیه؟» این را که گفتم، مصطفی یک‌لحظه ماند! گفت: «جعل چیه آقاجون؟» گفتم: «نمی‌دونم. جریان صابرین چیه؟» خیلی راحت و با خنده گفت: «آقا‌جون این‌همه می‌گفتن زمان جنگ این کارو کردن، اون کار رو کردن، شناسنامه دست‌کاری کردن و…، ما هم رفتیم یک رکب بزنیم، گیر افتادیم. الان این برای ما پیراهن عثمان شده، هر‌جا می‌ریم این رو بیرون میارن. من فقط به‌خاطر اینکه می‌خواستم با پژاک بجنگم این کارو کردم.» ماجرا این بود که مصطفی کارت پایان‌خدمت برادرش را دست‌کاری کرده بود و به صابرین داده بود. مسئولان آنجا وقتی متوجه شدند که کارت پایان‌خدمت متعلق به برادرش است، پرونده‌اش را مختومه اعلام کردند.

با جانشین گزینش صحبت کردم و گفتم: «مصطفی می‌خواست با پژاک وارد جنگ بشه. متأسفانه دوستان ما سریع اسم جاعل روی اون گذاشتن و پرونده‌شو مختومه کردن. اگه می‌شه دوباره پرونده‌ رو به جریان بندازید.» پرونده‌اش‌ را به جریان انداختند. در تحقیقات نظر مثبت دادند و نوشتند: «در مجمع عملیاتی به‌ کار بگیرید. روحیۀ عملیاتی‌اش خیلی قوی است».

 

 

  229. پول از من، کار فرهنگی با شما

وحید مهدوی

استخر را که زد، پایگاه هم کمی شور گرفت. بعد ‌از ‌آن، آقامصطفی به‌صورت عملیاتی کار می‌کرد. در پایگاه امام‌روح‌الله گشت‌های عملیاتی مرتب برگزار می‌شد. افراد زیادی را شناسایی و دستگیر کردند، اما در ‌زمینۀ فرهنگی کمی ضعیف بودند. برای همین، یک روز پیش ما آمد و گفت وحید، سید، شما که دیگر پایگاه الغدیر هم نمی‌روید و کم‌کاری می‌کنید، بیایید در پایگاه امام‌روح‌الله کار کنید. کمی حرف زدیم و گفتیم چطور شروع کنیم؟

گفت: «پشتیبانی مالی با من، کار فرهنگی هم با شما.» گفتیم: «آقا‌مصطفی فقط کار فرهنگی با ما؟ چیز دیگه‌ایو گردن ما نندازی!» گفت: «باشه آقا. بیاید کار کنید.» از اتاق استخر به‌عنوان پایگاه بسیج استفاده می‌کرد. اولین روزی که رفتیم، روی دیوار آن، عکس‌های ما را که بچه‌گربه‌هایش بودیم زده بود؛ چون از قدیم پایۀ همۀ‌ کارهای مصطفی بودیم. بچه‌های امام‌روح‌الله هم شاکی شده بودند که چرا عکس‌‌‌های ما را اینجا نزدید.

 

 

  232. پایگاه بسیج استخر

حسین حسین‌زاده

یک روز گفت: «حاجی به استخر ما بیا.» گفتم: «آخه من از اینجا به‌خاطر یه استخر به شهریار بیام؟ خب همین بغل خونه‌مون می‌رم استخر دیگه!» گفت: «نه، یه ماساژور پیدا کردم، حرفه‌ایه. بچۀ خیلی خوبیه. به‌خاطر ماساژوره بیا. بیا ببین چی‌کار می‌کنه.» قبول کردم و رفتم.

از در که وارد شدم، عکس علما، شهدا و آرم سپاه را چسبانده بودند به درودیوار استخر. جلوتر هم اتاقی بود که روی درش نوشته بود «پایگاه بسیج استخر قائم ثبت‌نام می‌کند». کنارش هم تعدادی سپرهای حفاظتی باتوم و کلاه نیروی‌های ضد‌اغتشاش گذاشته بود! گفتم: «اینا چیه؟ مگه اینجا پایگاه بسیجه؟!» گفت: «پایگاه جا نداشتن، گفتم من اینجا انبار دارم. اگه لازم داشتید، بیاید ببرید. همین‌ها نقطه‌قوّتی می‌شه که بچه‌بسیجی‌ها بیشتر بیان استخر. خودم هم به کل بسیجی‌های مناطق گفتم هر‌کی می‌خواد استخر بره، بیاد اینجا و کارت بسیج نشون بده، من تخفیف می‌دم. اونا هم مثلاً پنجاه‌تایی، چهل‌تایی، سی‌تایی میان داخل. یه‌دفعه ده‌تاشون می‌گن ما پول نداریم. می‌گم نگید نداریم، بیاید شما هم برید تو.» این رفتار مصطفی باعث شده بود استخر پُر از بچه‌بسیجی باشد و شور‌و‌حال خاصی داشته باشد. من هم تشویق شدم بیشتر به آنجا بروم. ایام امتحاناتِ‌ دانشگاه می‌رفتم استخر و با مصطفی درس می‌خواندم.

ورودی و لابی استخر بیشتر به مجموعۀ فرهنگی‌هنری و نمایشگاهی می‌خورد تا استخر. کلاً فضای فکری مصطفی حول بسیج می‌چرخید. عشقش بسیج بود و همه‌چیزش را وقف بسیج کرده بود.

 

 

  240. هماهنگ نمی‌کردند

 محمد علی‌‌محمدی

اوایل اردیبهشت‌1392 بود. در خبرها آمد که تکفیری‌ها مزار حجر‌بن‌عدی را تخریب کرده‌اند. مصطفی تصمیم گرفت به سوریه برود.

رفت سپاه قدس، ولی گفتند مدرک لیسانس و داشتن کارت پایان‌خدمت جزء شرایط عضویت است. مصطفی هم که هیچ‌کدام را نداشت، به هر دری زد نشد.

ناامیدانه سر به مزار شهدای گمنام گذاشت و مدام می‌گفت: «تو رو به خدا کار منو راه بندازین، من باید برم.» وقتی ‌که می‌دید التماس‌هایش بی‌فایده است، شروع می‌کرد به دادوبیداد‌کردن و شاخ‌وشانه‌کشیدن برای شهدا که آبرویتان را می‌برم. به شهدا گفت: «تا‌حالا هر کاری کردم، برای شما کردم. خواستم مقام شهدا رو بالا ببرم. اگه دست منو نگیرید و بهم کمک نکنید، میام اینجا داد می‌زنم و می‌گم اینا هیچ‌چیزی نمی‌دن؛ الکی اینجا نیاید.» بهش گفتم: «ان‌شاءالله هر‌چی به صلاحته همون می‌شه، غصه نخور.» گفت: «از خدا دیگه صلاح نمی‌خوام؛ سِلاح می‌خوام. دعا کن خدا به من سلاح بده.»

بعد هم به حاج‌آقابهرامی زنگ زد و گفت: «حاج‌آقا، این رفیق‌های شهیدت نامرد و بی‌معرفتن! دست ما رو نمی‌گیرن. می‌خوایم به عشق حضرت زینب؟عها؟ بریم جنگ. چرا هماهنگ نمی‌کنن؟»

 

  245. فقط ساکش رد شد

 حسن اکبری

چند روز از جلسۀ آخر با ابوالفضل گذشته بود که علیرضا به مصطفی زنگ زد و گفت: «مصطفی مدارک خودت و چند نفری‌ رو که اسم نوشتن، تا امشب به ‌دستم برسون.» با مصطفی رفتم. مدارک را به علیرضا داد. در مسیر برگشت بودیم که علیرضا زنگ زد و پرسید: «الان نیروی آماده برای رفتن دارید؟ فردا اعزامه.» گفتم: «الان به ما زنگ می‌زنی؟!» به مصطفی که گفتم، دیگر نمی‌شد مصطفی را نگه داشت. گفت: «حاجی من می‌رم!» زمین‌و‌زمان را یکی کرد و مدام می‌گفت: «خدایا شکرت! یا حضرت زینب دمت گرم! بهشون بگو مصطفی می‌ره!» من هم به علیرضا گفتم: «آره یک نفر داریم.» گفت: «فردا ظهر فرودگاه امام‌خمینی باشید.» مصطفی ساکش را بست و آمادۀ حرکت شد، اما به خانواده‌‌اش چیزی در‌این‌باره نگفت.

مصطفی از نصفه‌شب غیبش زده بود و برای همین خانمش نگران شده بود، چون سر زبان‌ها پیچیده بود و کل مسجد ماجرا را فهمیده بودند. می‌گفتند: «امشب حسن، مصطفی، امیر‌حسین و مهدی رضایی برنامه دارن و می‌خوان سوریه برن.» از همان شب اول لو رفتیم. به مصطفی گفته بودم نماز صبح به میدان خراسان بیا که از آنجا با هم به فرودگاه برویم، اما نصفه‌شب رفته بود فرودگاه. من و امیرحسین و مهدی رضایی صبح قرار گذاشته بودیم و می‌خواستیم ساعت یازده با هم به فرودگاه برویم. همان موقع زن آقا‌مصطفی از خیابان رد شد و مرا دید. مهدی رضایی آمد و گفت: «خانوم مصطفی تو رو دید. فهمید می‌خوایم جایی بریم. حالا دیگه مطمئن شده که مصطفی سوریه می‌ره. یک کاری بکن و‌اِلّا می‌ره جلوی فرودگاه ناراحتی می‌کنه.» گفتم: «نه بابا، بیا بریم.» به فرودگاه رفتیم. مصطفی را دیدیم. ابوالفضل هم آنجا بود.

جمع خیلی مشتی‌ای بود. همه می‌خواستند سوریه بروند و می‌گفتند بسم‌الله، ان‌شاء‌الله، شهادت، کربلا و از این حرف‌هایی که زمان جنگ می‌‌زدند.

زمان پرواز نزدیک شده بود. مصطفی می‌گفت صد‌درصد می‌روم. کارت پرواز مصطفی را دادند دستش. قبل از اینکه از گِیت رد شوند، ابوالفضل آمد به ما گفت: «نیرو خیلی کم داریم. زنگ بزنین هر‌کس گذرنامه داره سریع بیاد.» امیرحسین به خانه زنگ زد و گفت: «بابا سوریه می‌ری؟» گفت: «آره.» گفت: «سریع بلند شو بیا.»

ابوالفضل از امیرحسین پرسید: «به چند نفر زنگ زدی؟» گفت: «یک نفر، زنگ بزنم برادرمم بیاد؟» برادرش آن موقع دوم دبیرستان بود. گفت: «زنگ بزن اونم بیاد.» امیرحسین دوباره به پدرش زنگ زد و گفت: «با مامان صحبت کن اگه راضیه، محمدحسین رو هم بیار.» مادرش گفته بود: «راضی هستم یعنی چی؟! با خودت ببر. محمدحسین می‌خواد اینجا چی‌کار کنه؟!» حاج‌آقا‌نصیری و محمد‌حسین یک کیف برمی‌دارند و به فرودگاه می‌آیند. ما با یک‌مَن ریش و با همۀ ادعایمان، در حسرت نگاه حرم حضرت زینب؟عها؟ بودیم، اما محمد‌حسین خواب بود که پدرش صدایش کرده بود و گفته بود: «بیا بریم سوریه.»

وقتی حاج‌آقا‌نصیری آمد، مثل ‌اینکه مصطفی را به شارژر وصل کردند. حاج‌آقا‌نصیری زمانی فرماندۀ پایگاه الغدیر بود و مصطفی هم نیرویش بود. خاطراتش با حاج‌آقا را با ذوق‌و‌شوق می‌گفت و روحیه‌اش چند برابر شده بود. دیگر نمی‌شد نگه‌اش داشت. بچه‌ها رد شدند و نوبت به مصطفی رسید. گذرنامه را داد به مسئول گیت. طرف گفت: «آقا شما اجازۀ‌ خروج ندارید. شما طلبه بودید و هنوز کد طلبگی دارید.» جلویش را بستند. مصطفی به من نگاه کرد و با گریه گفت: «حسن!» گفتم: «چی شده؟» گفت: «کارت پاسداریتو آوردی؟» گفتم: «نه.» او بغض می‌کرد و من می‌خندیدم. من می‌دیدم که در وجودش درد می‌پیچد، اما وقتی بغض می‌کرد، قیافه‌اش آن‌قدر خنده‌دار می‌شد که نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم.

گفت: «با اینا صحبت کن. نمی‌ذارن رد شم» و زد زیر گریه. مدام این‌طرف‌ و‌ آن‌طرف می‌دوید، اما نتیجه نداشت. همه به‌غیر از او رفتند. حتی ساکش هم رد شد، اما خودش نرفت. زن و بچه‌‌اش جلوی در فرودگاه آمده بودند. همسرش خیلی نگران شده بود. مصطفی را که دیده بود، انگار جان تازه‌ای گرفته و دخترش هم پریده بود بغلش و با هم رفته بودند.

 

  247. بالاخره طلسم شکست

حسن اکبری

به مصطفی زنگ زدم، پرسیدم: «کجایی؟» گفت: «سر مزار شهدای گمنام شهریار.» رفتم آنجا. بچه‌های بسیج در محوطۀ مزار شهدای گمنام نمایشگاهی زده بودند. مردم هم نشسته بودند و مجری داشت برنامه اجرا می‌کرد.

با زن و بچه‌اش رفته بود. وقتی دیدمش با پیژامه بود. گفتم: «مصطفی چرا این‌طوری اومدی؟» گفت: «حسن حوصله ندارم.» واقعاً به ‌هم ریخته بود و دائم فکر می‌کرد چه اتفاقی افتاده که نرفته. داشت آتش می‌گرفت. در حسینیه‌ا‌ی کنار مزار شهدای گمنام نشستیم. گفت: «یا منو می‌برن یا هرچی از دهنم دربیاد بهشون می‌گم و دیگه سر قبر اونا نمیام.» قبل‌ از‌ آن خیلی به آنجا می‌رفتیم و روضه می‌خواندیم. مصطفی به شهدا می‌گفت: «من خیلی پیش شما اومدم، اما آخر منو کاشتید.»

مصطفی کد طلبگی داشت و هنوز خدمت سربازی نرفته بود، برای همین به مشکل خورده بود. آخرش وثیقه گذاشت و بالاخره مشکل منع خروجش را رفع کرد. هفت‌هشت روز بعد، باز بهش زنگ زدند که مصطفی به فلان جا بیا می‌خواهیم اعزام شویم. با هم خداحافظی کردیم و او به فرودگاه رفت. صبح بهش زنگ زدم گفتم: «داداش خداحافظ، ما رو هم دعا کن.» غروب شد، یک‌دفعه دیدیم مصطفی زنگ زد. گفتم: «مصطفی کجایی؟» گفت: «حسن اعزام عقب افتاده. معلوم نیست کی باید بریم. من حتی با خودم پول نیاوردم. الانم دارم از گشنگی می‌میرم. افطار هم نخوردم. از صبح توی نمازخونه خوابیدم. خجالت کشیدم به کسی زنگ بزنم. گفتم زنگ می‌زنم ضایع می‌شم. احتمالاً فردا ما رو اعزام کنن، به‌خاطر همین خونه نرفتم.»

گفتم: «دمت گرم! تو چه دلی داری!» گفت: «حسن دنبال من میای؟» گفتم: «نوکرتم، چرا نمیام؟» زنگ زدم به یکی از بچه‌ها و گفتم: «مصطفی جا موند، بیا بریم فرودگاه دنبالش.» گفت: «اصلاً شانس نداره. آخرسر خودکشی می‌کنه!» ماشین را روشن کردیم. به فرودگاه رفتیم و سوارش کردیم. بهش نگفته بودند که فردا دوباره اعزام است. باز هم دلش شکست.

به خانه نرفت. گفت: «یا من به سوریه می‌رم یا دیگه خونه نمی‌رم.» گفتیم: «این حرفا چیه! برو پیش خانوادت.» گفت: «اگه برم دیگه نمی‌ذارن بیام.» شب قدر بود. رفتیم میدان خراسان. در حسینیه‌ای همان نزدیکی ماند و ما برگشتیم. مصطفی روز بعد برای اعزام به فرودگاه رفت و بالاخره به سوریه اعزام شد.[18]

 

  299. اشک دم مشک

مصطفی آقامحمدلو

یک هفته‌ای که آنجا بودیم، گفته بودند شما می‌توانید در خط تثبیتی باشید، ولی حق رفتن به عملیات را ندارید. فرماندۀ محوری که دست بچه‌های حزب‌الله لبنان بود، دوست داشت که ما به عملیات برویم، ولی فرماندۀ بالاسری‌اش اجازه نمی‌داد. مصطفی هم هر شب التماس می‌کرد و می‌گفت که هر‌طور شده باید برویم عملیات.

یک شب که در ‌اتاق فرماندهی نشسته بودیم، عابس، همان که دست‌و‌پا‌شکسته فارسی حرف می‌زد، به دوستش گفت: «اینا رو بفرست برن خط، گناه دارن.» فرمانده‌اش گفت: «نه، شما چرا حقیقتو بهشون‌ نمی‌گی؟ مجوّز برای اونا نیومده.» مصطفی متوجه شد و زد زیر گریه. باز هم التماس که آقا ما باید برویم خط.

مصطفی همیشه ‌اشکش دم مشکش بود. بغض می‌کرد و این بغض تبدیل می‌شد به گریه. خیلی رقیق‌القلب بود.

بالاخره حزب‌الله ما را نفرستاد خط، برای همین از پیش بچه‌های حزب‌الله دوباره به مقرّ عراقی‌ها برگشتیم که کاش آنجا می‌ماندیم. بعد از آمدن ما مسلحین تونل زده و از پشت‌سرِ نیروها بیرون آمده بودند. دو‌سه‌تا بمب‌گذاری کرده و رفته بودند عقب. همان روز توانسته بودند منطقه‌ای را هم از دست بچه‌های حزب‌الله دربیاورند.

 

  302. ایرانی لا موجود!

 سیدسجاد عالمی

سه‌چهار روز قبل از محرّم سال‌92، مصطفی صدرزاده را با هفت‌هشت نفر از دوستانشان در منطقۀ هجیره در ساختمانی نزدیک به ساختمان فرماندهی نیروهای عراقی دیدم. ساعت ده صبح بود. چای دم کرده بودند و مشغول خوردن صبحانه بودند که وارد گروهشان شدم. دیدم قیافه‌شان به عرب‌ها نمی‌خورد. پرسیدم: «شما ایرانی هستید؟» شروع کردند به عربی حرف زدن که لا؛ ‌ایرانی لا موجود!

تعجب کردم و با خودم گفتم خدایا اینها اگر عرب هستند، چرا لا‌لا می‌کنند و قشنگ و واضح صحبت نمی‌کنند؟! گفتم: «کجایی هستید؟» مدام می‌گفتند لا مفهوم، لا تکلُّم فارسی. عرب‌ها نمی‌گویند لا تکلُّم؛ به‌جایش می‌گویند ماحْکی. لا تَکلُّم را معمولاً ما تازه‌واردها می‌گفتیم. آخر‌سر من گفتم: «شما حتماً ایرانی هستید. اگر عرب بودید این‌طوری صحبت نمی‌کردید.» اولش فکر کردند ما افغانستانی‌های ساکن زینبیه‌ایم و چیزی نگفتند، اما وقتی دیدند از ایران آمدیم، کنجکاو شدند و بالاخره مجبور به حرف‌زدن شدند. پدرم با آنها صحبت کرد و به ساختمان فاطمیون[19] دعوتشان کرد و تقریباً با نصف بیشتر فاطمیون آشنا شدند. بعد از آنکه کم‌کم با مصطفی صدرزاده و دوستانش آشنا شدیم، برنامه‌هایی با هم داشتیم. در جمع خودمان که ده‌بیست نفر بودیم، در اتاق برایمان مداحی کرد. دوستان آقا‌مصطفی برعکسِ صدای خودش، صدای دل‌نشینی داشتند و قشنگ می‌خواندند.

دوست نداشتند که ایرانی‌ها و فرماند‌هان اصلی‌مان بفهمند که آنها با بچه‌های عراقی وارد سوریه شده‌اند؛ برای همین احتیاط می‌‌کردند و با کسی حرف نمی‌زدند. هشت نفر بودند. به‌صورت عادی آمده بودند و با خودشان تعدادی دوربین و کاغذ و قلم داشتند. در واقع جنگ را روایت می‌کردند.

با فرماند‌هان عراقی‌شان صحبت کردند تا چند شبی را پیش ما بمانند. ‌گفتند مستندسازیم. فیلم و عکسمان را ‌گرفتند. ما هم چون اطرافمان دوربین نبود، خوشحال شده بودیم و از کارشان خیلی خوشمان آمده بود. قرار گذاشتیم عکس‌ها را در ایران تحویل بگیریم. آنها هم کم‌کم ماجرا را گفتند. گفتند که در‌مجموع حدود 15‌میلیون تومان هزینه کرده‌اند و با مشکلات فراوان خودشان را از عراق به سوریه رسانده‌اند.

با نزدیک‌شدن به ایام محرّم، افغانستانی‌های مقیم سوریه و اطراف حرم حضرت زینب؟عها؟، طبق روال سال‌های گذشته، مراسم‌ سینه‌زنی برگزار می‌‌کردند. مصطفی و دوستانش هم دنبال چنین مراسم‌هایی می‌گشتند. این شد که در مجالس سینه‌زنی ما شرکت کردند. بچه‌های فاطمیون هم هر شب با یکی‌دو اتوبوس و بعضی ‌وقت‌ها هم با تویوتا می‌رفتند سینه‌زنی. همین باعث شد مصطفی به فاطمیون نزدیک‌‌تر شود و دربارۀ خودش صحبت کند. مصطفی ‌گفت: «با دشواری زیادی به سوریه میام. اینجا هم باید خودمو مخفی کنم که بچه‌های حفاظت منو نبینن و به ایران نفرستن.» پدرم به او گفت: «اگه بتونی با بچه‌های فاطمیون بیای، این مشکل‌ها رو نداری. ایرانی‌ها هم تو رو کمتر می‌بینن. فقط اون روزی که از ایران میای، تو رو می‌بینن که اگه گیر نیفتی، دیگه مشکلی نداری.» بعد ‌از ‌آن پدرم با ابوحامد[20] دربارۀ حضور آنها در فاطمیون صحبت کرد.

 

  303. ایرانی ممنوع

مصطفی صدرزاده

تا 7محرّم هیچ هیئتی نرفته بودیم. گفتیم برویم هیئتی که فارسی‌زبان باشند. پرس‌وجو کردیم، به ما گفتند در منطقۀ کوثریه هیئتی است که بچه‌های افغانستان هستند و فارس‌زبان‌اند. می‌توانید در این هئیت شرکت کنید.

اجازه گرفتیم و روز هفتم محرّم رفتیم هیئت. اواسط مراسم بود. گروهی با لباس نظامی وارد شدند و عزاداری کردند. دیدیم این دوستان افغانستانی، تعدادی از بچه‌های خودِ زینبیه و تعدادی از کشورهای دیگر خودشان را رسانده و گروه قوی‌ای به نام فاطمیون درست کرده‌اند.

ما از قبل شنیده بودیم که گروهی از شیعیان افغانستان، به‌جِد و خیلی مقاوم در جهاد حضور دارند؛ ولی آنها را نمی‌دیدیم و نمی‌توانستیم پیدایشان کنیم. تا اینکه با فرمانده‌شان ابوحامد صحبت کردیم و گفتیم ما می‌خواهیم عضو فاطمیون باشیم. گفت برای برادرهای ایرانی ممنوع است. خیلی بهش اصرار کردیم و بالاخره او را قانع کردیم و گفتیم حالا چه فرقی می‌کند افغانستانی یا ایرانی؟ بحث دفاع از حرم حضرت زینب؟عها؟ هست. مگر شب اول قبر از آدم سؤال می‌کنند که ایرانی هستی یا افغانستانی؟ همه مسلمانیم و شیعۀ مرتضی‌علی. او هم قبول کرد و ما برای اولین بار به مقر فاطمیون رفتیم.

 

 

  311. حاج‌قاسم دنبال مصطفی

فرهاد عباسی

حفاظت گفته بود: «نعمتیه رو با این صدرزاده بگیرین. حاج‌قاسم دنبال ایناست.» از زمان فرارشان از آشپزخانه اسمشان را داشتند. شیخ‌امجد هم گفت: «دیگه نمی‌تونین بمونین. به من فشار آوردن که بیرونتون کنم. برید مکتب قائد ببینید اونا چی می‌‌گن.»

به دفتر آقا رفتیم. ما اصرار می‌کردیم که باید بمانیم. نیروی حفاظت گفت: «شما واسه جمهوری اسلامی هزینه‌اید. می‌دونید اگه مثلاً تو رو بگیرنت، من باید چند میلیارد تومن پول بدم تا بتونم آزادت کنم؟!» مصطفی هم با روحیۀ طنزی که داشت گفت: «حاجی هیچ‌کی منو نمی‌تونه بگیره. من نارنجک دارم، بغلش می‌کنم با هم می‌میریم.»

هرچه اصرار کردیم در فاطمیون بمانیم فایده نداشت و آخرسر رو کرد به سیدمهدی و گفت: «سیدمهدی اینا رو برگردون.»

مصطفی خطاب به سیدمهدی گفت: «حاجی شما با این کارتون شهید نمی‌شین‌ها!» اما سید‌مهدی چیزی نگفت و ساکت ماند. این حرف مصطفی باعث شده بود ما هم فکر کنیم کسانی که با ما مقابله می‌کنند شهید نمی‌شوند. بعدها به‌محض اینکه خبر شهادت سیدمهدی را شنیدم، یاد این ماجرا افتادم و اینکه این حرف مصطفی چقدر در ذهنیت ما تأثیر داشت.

 

  315. چند صفحه افغانستانی

سیدسجاد عالمی

بعد از بازگشت به ایران، مصطفی صدرزاده و یکی دیگر از دوستانش، با راهنمایی پدرم مدارکشان را آماده کردند و در مشهد برای عضویت در فاطمیون ثبت‌نام کردند. آقای صدرزاده به خانۀ ما آمد و به پدرم گفت: «ابوسجاد، تو پادگان لو نمی‌ریم که ایرانی هستیم؟» پدرم هم اطلاعاتی به او داد که در پادگان باور کنند افغانستانی است. مثلاً گفت: «اگه از تو سؤال کردن اهل کدوم منطقه‌ای، بگو من از فلان شهر افغانستانم.» پدرم برایش دو‌سه صفحه کلمات افغانستانی نوشت و به او داد تا تمرین کند. یادم هست طفلک از درِ خانه‌مان که رفت، همین‌ طور که راه می‌رفت کاغذ را نگاه می‌کرد و زمزمه می‌کرد.

 

  316. بوسه بر دست پدر

محمد علی‌محمدی

ساعت دوازده شب، جلوی خانۀ مصطفی نشسته بودیم. لپ‌تاپ آورده بود و فیلم‌ها و عکس‌های سوریه‌ را می‌دیدیم. می‌گفت: «رفتم بین بچه‌های حزب‌الله و خودمو عرب جا زدم. توی کلاس آموزش نظامی نشستم. وقتی مسئول آموزش درس می‌داد، همین ‌طور سر تکون می‌دادم. چهار‌تا کلمه هم بلغور می‌کردم که مثلاً نفهمن. یه روز که پای حرف‌زدن شاگردا اومد، من تابلو شدم و فهمیدن ایرانی هستم. بعد هم از کلاس انداختنم بیرون، ولی تا همون‌ جا هم کلی یاد گرفته بودم. یه‌مدت نیروهای قدس دو نفر ایرانی رو برای آموزش آوردن. ما هم نزدیک محل مأموریت اونا بودیم. من گیر سه‌پیچ بهشون دادم که تک‌تیراندازی به من یاد بدن. خیلی از تکنیک‌های تک‌تیراندازی رو تقریباً توی یک هفته و نیم الی دو هفته‌ از اون دو نفر یاد گرفتم.»

به مصطفی گفتم: «خیلی نور‌بالا می‌زنی! این‌دفعه رفتی دیگه بر‌نمی‌گردی.» گفت: «یک چیزی درون انسان به اسم نفس هست، تا وقتی که نفسم رو شکست ندم شهید نمی‌شم.» همان جا هم با هم قرار گذاشتیم که هر روز به شهادت فکر کنیم و اگر روزی یادمان رفت که به یاد شهادت باشیم باید فردایش را روزه بگیریم.

همین‌ طور که صحبت می‌کردیم، پدر آقامصطفی از خانه بیرون آمد. خانۀ پدرش در همان کوچه بود. مشمای زباله در دستش بود. یک‌دفعه لپ‌تاپ را روی پای من انداخت و دوید ‌سمت پدرش. اول آشغال‌ها را از او گرفت و بعد هم دست پدرش را بوسید و گفت: «شما چرا؟ من میومدم آشغالای شما رو می‌بردم.» آشغال‌ها را داخل سطل‌زباله انداخت و همان‌ جا به من گفت: «یادت باشه یکی از چیزایی که باعث می‌شه انسان ارزش پیدا کنه، احترام به پدر و مادره.»

 

  324. به خاطر حضرت زینب؟عها؟

خانم ابراهیمپور

به ظاهر آقامصطفی خیلی حساس بودم و برایم مهم بود محاسن داشته باشد. حتی برای عروسی‌مان هم که می‌گفتند محاسنش را کوتاه کند. گفتم: «نه من دوست ندارم؛ من از محاسن خوشم میاد. مرد باید محاسنش بلند باشه.» برای هر‌چیزی حدیث و روایت هم به مصطفی می‌گفتم.[21]

مشهد که بودیم، صبح بلند شد رفت بیرون. ظهر برگشت، دیدم ریشش را زده و عکس قیافۀ جدیدش را هم آورده است. گفتم: «این چه وضعیه؟» گفت: «قشنگه؟» گفتم: «اصلاً! چرا این‌جوری کردی مصطفی؟» گفت: «حالا بعداً متوجه می‌شی.» گفتم: «خب برو سبیل‌هات رو هم بزن. این‌جوری بهتره.» عکس را داد دستم و گفت: «اینو می‌خوام برای اینکه شناسایی نشم.» گفتم: «مثلاً این‌طوری کنی شناسایی نمی‌شی؟» همان‌ جا هم برای اینکه شناسایی نشود، خودش را به فاطمیون با نام احمدی معرفی کرده بود. دوباره رفت بیرون، آمد دیدم رفته آرایشگاه سبیلش را زده و موهایش را هم کوتاه کرده است.

در آن سفرِ مشهد، کارهای پاسپورت را آماده می‌کردند. گفت بیا می‌خواهم با چندتا از دوستانم آشنا شوی. از بچه‌های افغانستان و جزء فاطمیون هستند. رفتیم دیدیم یکی‌شان با خانمش توی رواق امام نشسته است. من پیش خانمشان نشستم، خودش هم پیش آن آقا نشست و شروع کرد به صبحت‌. خانمش گفت همسرش هم به سوریه رفت‌وآمد می‌کند. گفتم: «اذیت نمی‌شی؟» گفت: «نه، به‌خاطر حضرت زینبه.»

من حالا هی داشتم خودم را می‌خوردم. گفتم: «خب درسته به‌خاطر حضرت زینبه، ولی اگر اتفاقی براشون بیفته چی؟» گفت: «دیگه خدا خواسته.» وقتی‌که آمدم خانه، به خودم نهیب می‌زدم می‌گفتم آنها اعتقاداتشان از تو بیشتر است. یعنی به‌خاطر حضرت زینب؟عها؟ حاضر است همۀ هستی‌ا‌ش نابود شود.

 

  325. زبان دری

خیبر

دانشجوی کارشناسی بودم و فقط یک ترم مانده بود تا مدرکم را بگیرم. وقتی با مصطفی از سوریه برگشتم، میانۀ ترم بود؛ برای همین مشغول جمع‌‌وجور‌کردن درس‌ها شدم و مدرک فارغ‌التحصیلی‌ام را گرفتم.

در این مدت هم که مشغول درس بودم، مصطفی رفته بود مشهد و به خانوادۀ شهیدان رضا اسماعیلی و غلامرضا محمدی سر زده بود. ارتباطش با خانوادۀ شهدای فاطمیون از همان سفر اول شروع شد.

گفتم که می‌خواهم دوباره بروم سوریه، اما سفر از طریق عراق خیلی هزینه‌بَر است و خیلی زود هم لو می‌رویم. مصطفی گفت از طریق فاطمیون مشهد برویم راحت‌تر است. برای همین قرار شد زبان دَری کار کنیم تا خودمان را افغانستانی جا بزنیم. ظاهراً قبلاً یک بار می‌خواست از طریق افغانستانی‌های ساکن قم برود، اما به‌خاطر زبان و قیافه‌اش به او مشکوک شدند. این‌دفعه را نمی‌خواست اشتباه کند، برای همین سراغ کارگر افغانستانی‌ای که قبلاً نگهبان گاوداری‌اش بود رفتیم و اصطلاحات و لهجۀ افغانستانی را یاد گرفتیم.

 

   327. اِذنی که ما دادیم

مصطفی صدرزاده

قبل از اینکه وارد میدان جنگ شوم، برایم سؤال بود که چطور این رزمنده‌‌ها جلوی گلوله می‌ایستند. وقتی توی درگیری‌ها موقعیتش پیش آمد و تیر از این‌طرف و آن‌طرفمان رد شد، با خودم گفتم توانستیم ما هم مثل رزمنده‌های قدیم جلوی گلوله بایستیم و جلو برویم. کمی غرور آمد سراغم.

این ماجرا توی ذهنم بود و داشتم از خانه ساکم را برمی‌داشتم، بدون اینکه خانواده متوجه شود بروم منطقه. بلند شدم در کمد را باز کنم، جرئت نکردم. انگار قلبم داشت به قفسۀ سینه‌ام لگد می‌زد. آن‌قدر استرس داشتم که وقتی از راه‌پله پایین می‌رفتم، یک چیزی توی دلم گفت تو که از خانۀ خودت داری جدا می‌شوی، از استرس داری می‌میری، قلبت دارد می‌ایستد؛ آنجا اگر کاری داری می‌کنی، اگر دست به اسلحه می‌بری، اگر جرئت جنگیدن داری؛ ما آن را به تو دادیم، تو هیچ‌چیز نیستی. واقعاً هم همین ‌طوری است. اگر جرئت جنگیدنی هست، اگر اذنی هست؛ اذن میدان را خودشان دادند و تمام این مجاهدت‌ها همه از لطف و کرم بی‌بی‌زینب؟عها؟ است.

 

 

  332. سوتی‌های سید‌ابراهیم

سیدمحمدهاشم ابراهیمی

روز یکشنبه‌ای زنگ زدند و گفتند فردا صبح به یکی از ایستگاه‌های مترو مشهد بیایید. آنجا باید سوار اتوبوس می‌شدیم. قبل ‌از اینکه سوار اتوبوس شویم، به ما گفتند راننده چیزی نمی‌داند، سوتی ندهید. اگر گفت کجا می‌روید، بگویید برای راهیان نور می‌رویم. اعزامی گروه‌14 فاطمیون از مشهد بودم که همۀ آنها سید بودند؛ سی‌و‌چهار نفر از مشهد.  سوار اتوبوس شدیم و به‌سمت تهران رفتیم. از تهران و قم و اراک 22 نفر هم به ما اضافه شدند و گروه ما شد 56‌نفر. تهرانی‌ها که آمدند، سیدابراهیم و رفیقش هم در میان آنها بودند. ما را به استراحتگاهی بردند.

من به همۀ آنهایی که تازه آمده بودند نگاه می‌کردم. از همان روز اول فهمیدم که سید‌ابراهیم یک‌جورهایی مشکوک می‌زند و اصلاً به افغانستانی‌ها نمی‌خورد. سید‌ابراهیم لام‌تا‌کام با هیچ‌کس صحبت نمی‌کرد جز با همان رفیقش. از این گذشته، من در ایران و دانشگاه، افراد مختلف با قومیت‌های مختلفی دیده بودم و راحت می‌توانستم بفهمم که طرف اهل کجاست. چون بیشتر دوستان من ایرانی بودند، فهمیدم که اخلاق و رفتارش به مهاجران افغانستانی نمی‌خورد.

نکتۀ دیگری که شک من را تقویت کرد این بود که در میدان تیر به ما نفری پانزده تیر دادند تا از فاصلۀ پنجاه‌متری شلیک کنیم. مربی‌ای هم بالاسر ما بود و تیرهایی را که به سیبل خورده بود می‌شمرد. او و خیبر خیلی خوب تیراندازی می‌کردند، انگار قبلاً آموزش دیده بودند.

من در همان یکی‌دو روز با همه آشنا شده بودم، به‌جز سید‌ابراهیم و خیبر که با کسی صحبت نمی‌کردند. بالاخره با سید‌ابراهیم احوالپرسی کردم و گفتم: «شما از کجا اومدید؟» گفت: «از تهران.» دست‌و‌پاشکسته افغانستانی صحبت می‌کرد. گفتم: «اسمت چیه؟» جواب داد: «سید‌ابراهیم.»

محاسنش را با ماشین زده بود و فقط سبیل داشت. به من گفت: «حجلۀ تو قشنگ می‌شه.» گفتم: «حجله چیه؟» گفت: «همین چیزایی که سر چهار‌راه‌ها می‌ذاریم.» گفتم: «ما در مشهد چنین رسمی نداریم. کلاً در طایفه‌مون رسم نداریم که حجله بزنیم. تازه بعیده افغانستانی‌ها در تهران هم حجله بذارن.» گفت: «نه، نه. اتفاقاً ما می‌زنیم.» سوتی اولش اینجا بود.

یک شب در پادگان، نگهبانی من و سید‌ابراهیم با هم بود. به من گفت: «تو رو چه‌کسی معرفی کرد که به سوریه بیای؟» گفتم: «ابوسجاد. می‌شناسی؟» جا خورد. گفت: «آره. ابوسجاد رو می‌شناسم.» گفتم: «از کجا می‌شناسی؟» گفت: «یک‌جورهایی فامیل هستیم.» گفتم: «چجوری فامیل هستید؟ من فامیل ابوسجادم. چطور تو رو تا‌حالا ندیدم؟»

می‌گفت ابوسجاد را از افغانستان می‌شناسد، اما به‌نظر می‌آمد یا اصلاً ابوسجاد را نمی‌شناسد یا اگر هم می‌شناسد، فقط به اسم می‌شناسد. پرسیدم: «سجاد رو هم می‌شناسی؟» گفت: «آره.» گفتم: «ابوسجاد چندتا پسر داره؟» کمی فکر کرد و بعد گفت: «دو‌تا پسر داره.» واقعاً هم ابوسجاد دوتا پسر داشت و این بار هم قِسِر دررفت.

دو‌سه مرتبه گفتم سید‌ابراهیم، من این‌کاره بودم و این‌جوری بزرگ شدم. داستان زندگی‌ام را تعریف می‌کردم و می‌گفتم حالا تو داستان زندگی‌ات را تعریف کن. داستانی الکی سر هم می‌کرد و مختصر هم می‌گفت تا سریع تمام شود. مثلاً می‌گفت من به‌دنیا‌آمدۀ افغانستان هستم. سال فلان به اینجا آمدیم. کار می‌کردیم که جنگ سوریه شروع شد و به همین سادگی تمام می‌کرد.

یکی از فامیل‌های ما به اسم سیدابراهیم در سوریه شهید شده بود و به‌خاطر اینکه مصطفی هم نام جهادی‌اش سیدابراهیم احمدی بود، خیلی کنجکاو بودم سر از کار او دربیاورم. یک بار که سر صحبت باز شد، از او دربارۀ سیدابراهیم پرسیدم. گفتم: «تو سیدابراهیم رو می‌شناسی؟» گفت: «آره. توی مجلسش بودم.» گفتم: «چطور من ندیدمت؟» از پدر او و بهشت‌زهرا صحبت کرد و حرف‌هایی زد که متوجه شدم آنجا بود.

 

  333. دم به تله نمی‌داد

 سیدمحمدهاشم ابراهیمی

روزهای آموزشی می‌گذشت. یک روز رفتم پیش سید‌ابراهیم و گفتم: «سید‌ابراهیم، قبل ‌از‌ اینکه بیای سوریه چه‌کار می‌کردی؟» گفت: «من سر کار بنّایی می‌رفتم.» گفتم: «سید‌ابراهیم دستای تو دستای‌ کارگر نیست.» به دست‌هایش نگاه کرد. گفت: «مگه دستام چطوره؟» گفتم: «دستات مثل دستای محصّل‌هاست. اصلاً به دست کارگر نمی‌خوره.» گفت: «تو خیلی روی من کلید کردی!» گفتم: «نه بابا، کلید چیه؟ ما داریم رو‌راست صحبت می‌کنیم، تو هم رو‌راست تعریف کن. اگر محصل بودی بگو محصل بودم.» دیگر ادامه نداد و چیزی نگفت.

ایام آموزشی ساعت پنج صبح از خواب بیدار می‌شدیم، از ‌آن‌‌طرف ساعت ده شب تمام می‌شد و ما تا یازده تعویض لباسمان را طول می‌دادیم. ساعت خوابمان کم بود. وسط آن خواب هم هر دو‌سه روز یک بار، پاس نگهبانی بود. یک شب در پادگان آموزشی نگهبانی می‌دادم. ساعت دو بود و همین ‌طور بی‌حوصله داشتم این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کردم که دیدم سیدابراهیم بیرون آمد و به‌طرف دست‌شویی و بعد هم نمازخانه رفت. با خودم گفتم بابا این چقدر ساده است! الان وقت خواب است. یواشکی و آرام به نمازخانه رفتم. دیدم سید‌ابراهیم دارد نمازشب می‌خواند. صبح بهش گفتم: «نمازشب می‌خونی؟» طفره رفت و گفت: «نه.» گفتم: «دیشب دیدمت.» گفت: «نه، نمازشب نمی‌خونم.» با خودم گفتم این بنده‌خدا فازش خیلی بالاتر از ماست، برای همین سعی می‌کردم بیشتر در کنارش باشم.

در آموزشی وقتی از ما تست تیراندازی می‌گرفتند، سیدابراهیم کاملاً حرفه‌ای شلیک می‌کرد؛ ولی دوتا تیر را هم از عمد به این‌ور و آن‌ور می‌زد تا مشخص نشود قبلاً تیراندازی کرده است. مسئول میدان، کسانی را که تیراندازی‌شان خوب بود، برای تک‌تیراندازی انتخاب می‌کرد.

نحوۀ گلنگدن‌کشیدن خیبر، دوست سید‌ابراهیم مثل بچه‌های حزب‌الله بود. با یک دست ضامن را پایین می‌داد و گلنگدن می‌کشید. ما که دفعۀ اولمان بود، با یک دست گلنگدن را می‌کشیدیم و با یک دست ضامن را.

به سید‌ابراهیم گفتم: «تو در افغانستان جنگیدی؟» ‌گفت: «نه، تا‌حالا تو جنگای افغانستان نبودم.» ‌گفتم: «این طرز اسلحه‌گرفتن و باز‌و‌‌بسته‌‌کردنش رو کجا یاد گرفتی؟» ‌گفت: «افغانستان که بودیم، پدرم تو خونه تفنگ داشت و یاد گرفتیم.» برای سؤالات ما جوابی دست‌‌‌و‌پا می‌کرد که به او شک نکنیم. دُم به تله نمی‌داد.

گاهی هم موقع صحبت‌کردن، از نهج‌البلاغه و صحیفۀ سجادیه چیزهایی می‌گفت و این نوع حرف‌زدن او باعث می‌شد که من فکر کنم سید‌ابراهیم قبل ‌از اینکه به سوریه بیاید، طلبه بوده است؛ اما خودش چیزی نمی‌گفت. برای همین غیر از من بقیه هم به هویتش شک کردند. در پادگان، از دور سیدابراهیم را نشان می‌دادند و می‌گفتند احتمالش هست که این سید‌ابراهیم افغانستانی نباشد. سردستۀ این کار هم آقای صالحی بود. من می‌گفتم کجایی است؟ می‌گفتند احتمالش هست اهل‌تسنن باشد. شاید هم جاسوس باشد. یک ‌بار گفتند: «تو که زیاد باهاش صحبت می‌کنی، جاسوس هست یا نه؟» گفتم: «نه بابا، چنین چیزی نیست. بنده‌‌خدا شب بلند می‌شه نمازشب می‌خونه. آدم مخلصیه.»

حدس می‌زدم که ایرانی‌اند ولی چیزی نمی‌گفتم. سعی می‌کردم که جوری ماست‌مالی کنم. بالاخره خبر به گوش خودِ سیدابراهیم رسید. سید‌ابراهیم خیلی ناراحت شد و در ایست‌‌بازرسی این کارشان را جبران کرد.

به ما آموزش ایست‌‌‌بازرسی می‌دادند. عده‌ای نقش دزد یا همان تکفیری و عدۀ دیگر هم نقش نیروی مدافع حرم را بازی می‌کردند. پنج نفر به پنج نفر این را تست می‌کردیم. یکی می‌رفت با ماشین دور می‌زد و می‌آمد. گاهی هم در ماشین، اسلحه قایم می‌کردند. داخل اسلحه‌های ما هم فشنگ مشقی بود.

نوبت سید‌ابراهیم شد. با بچه‌ها هماهنگ کرده بود که وقتی من چنین جمله‌ای به شما گفتم، شما هم چنین چیزی بگویید. ماشین آمد. گفت: «همه پیاده شید.» یک نفر به‌طرف ماشین اسلحه گرفته بود. سیدابراهیم هم مسئول آن پست نگهبانی بود. گفت: «بگردید.» دو نفر، آدم‌های درون ماشین و دو نفر هم خودِ ماشین را می‌گشتند. یک اسلحه پیدا کردند. سیدابراهیم گفت: «بخوابید روی زمین، زانو بزنید.» آنها زانو زدند و دست‌هایشان را روی سر قرار دادند. سیدابراهیم گفت: «شیعه هستید یا وهابی؟» گفتند: «ما وهابی هستیم.» سیدابراهیم هم خارج از برنامه گلنگدن را کشید؛ تته‌تق‌تته‌تق‌تته‌تق. خیلی صحنۀ جالبی بود. فرماندهان ایرانی، سر این قضیه کلی با ما دعوا کردند که چرا شلیک کردید. در سیستم نظامی می‌گویند تشویق برای یک نفر و تنبیه برای همه. آن روز همه یک سینه‌خیز مشتی رفتیم.

 

  334. کسی دستم را گرفت

مصطفی صدرزاده

پیش ابوسجاد زبان کار کردم. بعد هم قشنگ یک شناسنامۀ افغانستانیِ جعلی درست کردیم. در افغانستان به آن تذکره می‌گویند. همۀ مدارک شسته‌‌‌رفته بود و هر‌کس هم تعمق می‌کرد، متوجه نمی‌شد.

بعد رفتیم آموزشی. در آموزشی حرف می‌زدیم. آنها «ئی» را کشیده می‌گویند. مثلاً به باقر، باقیر می‌گویند. ما افغانستانی که صحبت می‌کردیم، تلفظ‌ها را درست نمی‌گفتیم. حالا نگو این تلفظ‌ها را چه‌کسانی درست نمی‌گویند؟ آن سُنی‌هایی که می‌خواهند هَزارگی صحبت کنند.

به من شک کردند که نفوذی هستم. پایم هم مجروحیت داشت،[22] موقع نمازخوندن کج می‌ایستادم. مثلاً یک‌ذره به پای سالمم فشار می‌آوردم تا اذیت نشوم. می‌گفتند: «آره، نگاه کن. ایستادنش هم مثل شیعه‌ها نیست. می‌خواد ادا دربیاره.»

مدام می‌گفتند بیا برویم حفاظت. من تاریخ افغانستان را حسابی خوانده بودم. آخر، درآمدم به مسئول حفاظت گفتم آقا، ما سید هستیم و این‌طوری هستم. شما از وطن ما خبر نداری چه رقم است. هزاره‌ها و سادات کلی همدیگر‌ را کشته‌اند. با ما دشمنی دارند که این‌جوری با ما حرف می‌زنند. اینها دوست ندارند یک سید بینِشان باشد. او هم یک‌چیزهایی شنیده بود. گفت: «آهان! آهان!» دیگر هر‌کسی می‌آمد هر‌چه می‌گفت گوش نمی‌کرد.

مدتی بعد، دوباره یکی از نیروهای حفاظت سریش شد. رفته بودند به آدرسی که داده بودیم. تحقیق کردند و دیدند پدر و مادر ما افغانستانی هستند و همه‌چیز درست است. همه‌چیز را هم جور کرده بودیم؛ پدر افغانستانی، مادر افغانستانی، پسرخاله افغانستانی، پسردایی افغانستانی. همه هم ردیف بود و فقط یک جا یک سوتی داده بودیم؛ گوشی‌ام. گوشی بدون دوربین را از من گرفتند. فکر می‌کردم گوشی بدون دوربین را از ما نمی‌گیرند، اما گرفتند و چک کردند. دیدند نوشته بابا. روز آخر دم پرواز، طرف زنگ زده بود. بعداً خودش برایم تعریف کرد: «پدرت گوشی رو برداشته بود. گفتم: ’آقای احمدی؟‘ گفت: ’نه.‘ گفتم: ’شما مگه پدر سیدابراهیم نیستی؟‘ گفت: ’نه نمی‌شناسم.‘ گفتم: ’صاحب این گوشی می‌خواد بره سوریه. شما مشکلی ندارید؟‘ گفت: ’صاحب این شماره پسرم هستن.‘ گفتم: ’شما راضی هستید پسرتون بره؟‘ گفت: ’آره آقا. من خودم پاسدار بازنشسته هستم. داره برای دفاع از حرم می‌ره، چه اشکالی داره؟ خدا پشت‌و‌پناهش!‘ قطع کردم و خواستم برم تو رو لو بدم، یک‌دفعه قلبم هُری ریخت. انگار یکی دست منو گرفت و گفت تو که مطمئن شدی خانوادش پاسدار هستن و منافق نیستن. ترسیدم گزارشت رو بدم. از حضرت زینب؟عها؟ ترسیدم.»

 

 

  346. دوست دارم با زنان کوفی محشور شوم!

خانم ابراهیمپور

مجروحيت‌های آقا‌مصطفی از شهادت حسن قاسمی‌دانا شروع شد. اولين مجروحيت شديدش همان روز بود. هميشه از دوری مصطفی می‌ترسیدم. گفتم: «ديگه نبايد بری.» گفت: «مثل زن‌های کوفی نباش.» گفتم: «تو غمت نباشه، من دوست دارم با زنان کوفی محشور شم، فقط نرو.» گفت: «باشه نمی‌رم.»

بعداز‌ظهر بود. بعد از ناهار گفتم: «منو می‌بری کهنز؟» گفت: «کهنز چه خبره؟» گفتم: «هيئته.» خیلی جدی گفت: «هيئت نبايد بری. مگه نگفتی من سوريه نرم؟ من سوريه نمی‌رم، اسم من ديگه مصطفی نيست و کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می‌کنيم و می‌ذاریم ثریا. هيئت و مسجد هم نمی‌ريم؛ فقط توی خونه نماز می‌خونيم. هيچ‌جا نمی‌ريم و تو هم با زنان کوفی محشور می‌شی.» گفتم: «اصلاً تو نگران نباش، هيئت هم نمی‌‌ريم.»

تا بعدازظهر صبر کردم، اما شب ديدم نمی‌شود هيئت نرفت. گفتم: «پاشو بريم هيئت.» گفت: «قرار نبود هيئت بريم.» صدایم که می‌کرد، می‌گفت آزيتا! گفتم: «چرا اين‌جوری می‌کنی؟ منو با هيئت تهديد می‌کنی؟» می‌دانست چقدر دلم توی هیئت و مراسم است.

میدان ونک، پاساژی بود که چندتا طلافروشی داشت. مرا برد پشت ویترین آن طلافروشی و گفت: «می‌خوام یه هدیه برات بخرم.» گفتم: «الان توی این وضعیت هدیه نمی‌خوام.» از مصطفی اصرار و از من انکار. از طلافروشی آمدیم بیرون. گفت: «می‌خوای ببرمت مشهد به‌جای هدیه؟» قبول کردم. گفت: «باید به خانوادۀ شهید‌قاسمی هم سر بزنم.»

چند روز بعد رفتیم مشهد. روز اول‌دوم که رسیدیم، من و فاطمه رفتیم حرم، مصطفی هم رفت خانۀ شهیدقاسمی. روز بعد گفت: «برای حسن مراسم گرفتن. به من گفتن شما بیاید صحبت کنید. می‌دونی چی‌کار کردن؟ زنگ زدن به خونوادۀ حسن گفتن پسرتون خودکشی کرده و شهید حساب نمی‌شه. به‌خاطر همین باید برم تو هیئت خانوادگی‌شون، از نحوۀ شهادت حسن صحبت کنم.»

بلند شدیم رفتیم. آقا‌مصطفی از نحوۀ شهادت حسن صحبت کرد. بعد آخرش تفسیر آیۀ «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتاً»[23] را گفت. گفت: «این عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ، یعنی شهدا دستشون بازه، می‌تونن گره‌گشایی و کمک کنن.» ادامه داد: «ساعت نُه‌ده بود که گفتن حسن رو بردن توی اتاق‌عمل. تا اینو گفتن، من شروع کردم آیت‌الکرسی‌خوندن. هر‌کس اومد پیشم حالمو بپرسه، بهش گفتم برای حسن آیت‌‌الکرسی بخونید؛ اگه مادرش اینجا بود براش آیت‌الکرسی می‌خوند.»

بعد از آن حسن شده بود یکی از ذکرهای آقا‌مصطفی. صبح از خواب بلند می‌شد، چهارتا شعر می‌خواند، بعد می‌گفت این را حسن می‌خواند. بعدازظهر شعری می‌خواند، می‌گفت این را حسن می‌خواند. کاری انجام می‌داد، می‌گفت این کار را حسن انجام می‌داد. گفتم: «شما و حسن مگه چقدر کنار همدیگه بودید؟» گفت: «ما کلاً بیست‌و‌چند روز پیش هم بودیم»؛ ولی انگار بیست‌‌و‌چند سال با هم خاطره داشتند، با هم حرف داشتند. دیگر کل وجود مصطفی شده بود حسن.

سری‌های بعدی که می‌رفتیم به‌ خانوادۀ قاسمی سر می‌زدیم، به من می‌گفت: «درسته که حسن مجرد بود، ولی تو سعی کن مثل عروس‌‌شون باشی. سعی کن بچه‌ها مثل نوه‌هاشون باشن.»

 

  353. مگه شما مدافع حرم نیستید؟!

 محمد صدرزاده

هنوز مرخصی‌اش یک ماه هم نشده بود که سید بطحایی تلفنی به مصطفی گفته بود: «ما سامرا هستیم و توی حرم گیر کردیم. مگه شما مدافع حرم نیستید؟» مصطفی سراسیمه به مسئول اعزام فاطمیون تلفن زد و گفت: «می‌خوام برم عراق.» مسئول اعزام جواب داد: «الان اعزام به عراق نداریم، ولی برای سوریه هست.» همان جا استخاره زد و جوابش خوب آمد.

 

  354. توی حرم گیر افتادیم

 مصطفی صدرزاده

در خبرها شنیدم که استان‌های عراق مثل برق‌و‌باد به‌ دست داعش سقوط می‌کند. تا این خبر را شنیدم، سریع تلفن را برداشتم و به سید ‌بطحایی زنگ زدم. گفتم: «سید، شنیدم وضعیت ریخته به هم. بلند شو ماه رمضون برای تبلیغ به خونۀ ما بیا.» یک‌دفعه به من گفت: «مگه شما مدافع حرم نیستید؟» تنم لرزید. گفتم: «آره فدات شم.» به عربی جمله‌ای گفت که معنایش این بود: «حرم اینجاست. اسلحه‌تون هم که هست، بیاید اینجا. تو حرم امام‌حسن‌عسکری؟ع؟ گیر افتادیم. تو سامرا با زن و بچه گیر افتادیم.»

این اولین باری بود که در زندگی‌ام دیدم او از یک نفر تقاضا می‌کند. تا‌حالا از هیچ‌کس تقاضا نکرده بود که برای من کاری بکن. به‌ دلم بد افتاد. گفت: «داعش دویست‌متری حرمه، ما هم توی حرم گیر افتادیم.» دلم هُرّی ریخت. گفتم کارش تمام است. چون می‌دانستم آدم جرّی‌ای است و به‌هیچ‌وجه عمامه را از روی سرش در‌نمی‌آورد. ما هیچ‌وقت سر او را بدون عمامه نمی‌‌دیدیم.

گفتم این وهابی‌ها با این عمامه حتماً بلایی سرش می‌آورند، چون قبلاً هم در سامرا یکی‌دو بار با وهابی‌ها دعوا کرده بود. خیلی به‌ هم ریختم. خیلی عصبی شده بودم. سر سفرۀ غذا بودیم. سفره را به ‌هم ریختم. از خانه بیرون زدم. باید می‌رفتم عراق. به جایی که ما را می‌بردند رفتم و اعلام آمادگی کردم. گفتم: «آقا برای عراق می‌برن؟» گفتند: «نه، عراق نمی‌برن.» کارها را انجام دادیم و فردایش به‌طرف سوریه حرکت کردم. در هواپیما آمدم گوشی را خاموش کنم که زنگ خورد. یکی از دوستان از پشت تلفن گفت: «الو سلام. خبرها رو خوندی؟» گفتم: «خبر چی؟» گفت: «سید بطحایی با زن و بچه توی جادۀ سامرا به ‌دست داعش افتادن. اونا هم سر سید ‌بطحایی رو بریدن.» دنیا روی سرم خراب شد.

او یک اخلاقی داشت. قبل از اینکه درس را شروع کند، دوسه دقیقه روضه می‌خواند. هر روز ساعت پنج هم در خانه‌شان روضه داشت. به‌غیر از این، روزی یکی‌دو بار تنهایی برای خودش روضه می‌خواند. این‌قدر روضه خواند و روضه خواند و روضه خواند تا خودش روضه شد؛ با زن و بچه‌اش. بعد فیلمش را تلویزیون داعش پخش کرد. عمامه را از سرش در‌آوردند و بستند به پایش. اول شکنجه‌اش دادند و او را با ماشین کشیدند، بعد سرش را بریدند. بعد هم جنازه‌اش را نیست کردند.

خیلی از سید خوشم می‌آمد. استعداد خوبی داشت و خیلی خوب درس می‌خواند. حافظ کل قرآن هم بود. ما تنها یک مشکلی با هم داشتیم، پاپیچ من می‌شد و می‌گفت وظیفۀ تو طلبگی و درس‌خواندن است. بعد از اینکه به سوریه رفتم به او گفتم: «سید، درس و حوزه رو رها کن. زن و بچه‌تو هم بفرست ایران. بیا با هم بریم.» گفت: «منتظر آقا هستم. دوست دارم امام‌زمان؟عج؟ بیاد و با امام‌زمان؟عج؟ باشم.» گفتم: «بابا سید، سید، بیا بریم سوریه. شهید می‌شیم. سید، مگه دعای عهد نخوندی؟ بیا بریم شهید بشیم، اگه آقا صلاح دید رجعت می‌کنیم و برمی‌گردیم. بیا بریم. رها کن اینجا رو.» یک‌دفعه رفت توی فکر. گفت: «آره! چرا تا‌حالا خودم بهش فکر نکرده بودم. شهید می‌شیم، اگه آقا صلاح بدونه برمی‌گردیم.» آخرین بار در نجف با این دیالوگ‌ها از همدیگر جدا شدیم‌. کِرم شهادت را انداختم در وجود این یتیم آل‌محمد؟ص؟. خدا هم خواست که او با شهادت برود.

 

 

  359. ذکرِ اَ اَ اَ

مسعود نعمتی

مصطفی هر‌وقت در عملیات گیر می‌کرد و کسی حرکت نمی‌کرد، خودش تنهایی می‌دوید. یک بار تعریف می‌کرد: «گفتم بچه‌ها کسی با من میاد؟ از دویست نفر، شش نفر بلند شدن. با همون شش نفر دویدم و تیربارو خفه ‌کردم. در یکی از عملیات‌ها به منطقه‌ای رسیدیم، دیدیم سر‌و‌صدایی از مسلحین نمیاد. متوجه شدیم از زیر ما تونل زدن و می‌خوان بیان بالا.

از جایی که سنگر گرفته بودیم بیرون رفتیم. وقتی مسلحین بالا اومدن، بهشون حمله کردیم. بعد هم داخل تونل ‌رفتیم و هیچ‌ رقم راه گریز نبود. انتهای تونل هم معلوم نبود. نفری یک آرپی‌‌جی توی تونل زدیم و الله‌اکبر‌گویان توی تونل دویدیم و دشمن فرار کرد.»

به‌شوخی گفتم: «مصطفی اگه یکی از این داداش‌های داعشیِ ما سر تونل بود و هر‌کدومتون که بالا میومد، تق‌تق می‌زدش چی؟!» گفت: «دیگه باید می‌‌رفتیم، جای ایستادن نبود.» مصطفی همیشه اولین نفری بود که می‌رفت تا اگر قرار بود کسی کشته شود، خود او باشد و راه باز شود.

من آنجا ماجرایی را که برایم اتفاق افتاده بود تعریف کردم. در عراق عملیات داشتیم. یک لودر را حائل کرده بودند و رزمنده‌‌ها هم پشت آن حرکت می‌کردند. داعشی‌ها از روبه‌رو ما را می‌زدند. همین‌ طور که داشتیم به‌طرفشان می‌رفتیم، گردان به‌سمت جادۀ خاکی پیچید. داعشی‌ها از چپ شروع کردند به زدن. گفتم: «یکی بره این رو خفه کنه.» دیدم هیچ‌کس نیست. من پشت لودر آمدم. به حسن و حسین گفتم: «اَ اَ اَ.» گفتند: «چیه؟» دوباره گفتم: «اَ اَ اَ.» گفتند: «اَ اَ اَ چیه؟» گفتم: «الله‌اکبر» و به‌طرف محلی که از آن به‌سمت ما شلیک می‌کردند دویدم. سه نفر ایرانی و هشت نفر عراقی دویدیم. به پنجاه‌متری آنها که رسیدیم، سوار ماشین‌ شدند و فرار کردند. مصطفی ‌گفت: «اتفاقاً منم یک کاری مثل این کردم تا بچه‌هایی که کُپ کرده بودن به خودشون بیان. گفتم دست راست‌تون رو بالا بیارید. من امشب یک ذکری می‌گم تا شما برای حمله آماده بشید و دشمنو به عقب بزنیم. همه دستای راست رو بالا آوردن. گفتم بگیرید جلوی دهانتون، این ذکر رو همه با هم بگیم که ان‌شاء‌الله به دشمن حمله کنیم. همه نگاه می‌کردن. یک‌دفعه گفتم با ذکر ’اَ اَ اَ‘ [با ادای سرخ‌پوست‌ها] حمله می‌کنیم. همه زدن زیر خنده. جوّ سنگین اونجا شکست و نیروها از بُهت خارج شدن.»

 

 

  363. بسپار به خدا

خانم ابراهیمپور

شهریور آزمایش دادم و متوجه شدم که باردار شده‌ام. دیگر خیالم راحت بود که حداقل وقتی می‌بیند من باردارم، پیشم می‌ماند. وقتی جواب آزمایشگاه را بردم به دکتر نشان دادم و وضعیتم را گفتم، گفت باید استراحت کنی. آقامصطفی مهر که رفت، یک‌ماهه باردار بودم. خیلی سختم بود، خیلی اذیت شدم. زنگ زد گفت رسیدم. گفتم: «پس حالا که الان نموندی، سعی کن برای آزمایش غربالگری سه‌ماهگی اینجا باشی.» گفت: «سعی می‌کنم خودمو برسونم.» هی هم تأکید می‌کرد فاطمه از کلاس قرآنش جا نماند. گفتم: «من با این وضعیتم نمی‌تونم کلاس قرآن ببرمش.» گفت: «نه کلاس قرآنش رو بره.»

آذر رفتم برای غربالگری، اما آقامصطفی نیامد. خیلی ناراحت شدم. فقط گریه می‌کردم، یعنی کارم شده بود گریه‌کردن. با مادر آقامصطفی رفتم غربالگری. یک هفته بعد که رفتم جوابش را به دکتر نشان دادم، گفت خانم احتمال اینکه بچه مشکل ذهنی داشته باشد زیاد است. مانده بودم که الان باید چه‌کار کنم؟ چه عکس‌العملی می‌توانم نشان بدهم؟ مصطفی خودش زنگ زد و جریان را برایش توضیح دادم. گفت: «نمی‌دونم هرطور که صلاح می‌دونی، ولی اینکه بچه بخواد از بین بره نه، اصلاً این فکرو نکن.» گفتم: «یعنی راضی هستی یه بچۀ معلول به ‌دنیا بیاد زندگی کنه، ولی حتماً به ‌دنیا بیاد؟»

خیلی پیگیر این بود که چطور می‌شود. یک روز دوباره زنگ زد و گفت: «بسپار به خدا، ولی اگه قرار باشه این‌طور آزمایش بشیم که یه بچۀ معلول خدا بهمون بده، من حرفی ندارم.»

همه دیگر می‌دانستند، ولی همه‌چیز را گذاشته بودند به‌عهدۀ خودمان. خودمان باید تصمیم می‌گرفتیم. من هم که می‌دیدم آقا‌مصطفی این‌طوری می‌گوید، بیشتر اذیت می‌شدم؛ چون نمی‌توانستم تحمل کنم خدا بچه‌ای بهمان بدهد که این‌طوری مشکل داشته باشد. همیشه هم بهش می‌گفتم بیشتر از اینکه خودمان بخواهیم زجر بکشیم، خودش زجر می‌کشد. تا اینکه یک روز دوباره رفتم دکتر. برای تست غربالگری دکتر دیگری را معرفی کرد و گفت اگر این دکتر تشخیص بدهد که بچه مشکل دارد، حتماً همین طور می‌شود. دی‌ماه وقت داد که بروم برای مرحلۀ دوم غربالگری.

چند روز بعدش دوباره مصطفی زنگ زد و گفت: «راستی می‌خواستم بهت بگم که بچه سالمه.» گفتم: «یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «بچه سالمه، فقط یه شرط داره؛ باید بدی برای خدا.» گفتم: «یعنی چی؟» شروع کرد خوابی را که دربارۀ‌ محمدعلی دیده بود تعریف کرد.

 

  364. خواب

مصطفی صدرزاده

نزدیک تولد محمدعلی خواب دیدم که از دنیا می‌رود. توی خواب یک نفر گفت: «می‌خوایم جونش رو بگیریم.» گفتم: «خب چرا می‌خواید این کارو کنید؟ بذارید بزرگ شه، در راه امام‌حسین؟ع؟ شهید بشه.» بعد گفتند: «بزرگ شه دل می‌کَنی ازش؟» گفتم: «چرا نمی‌دم؟!» گفت: «بچه رو ببر مقام آقا‌ابوالفضل.» یک مسیری آنجا بود و من توی خواب، آن را می‌دویدم. به جایی رسیدم که انگار مقام آقا‌ابوالفضل بود. زانو زدم، بچه را روی دست بلند کردم. دست‌و‌پا زد و انگار زنده شد.

 

374. شهدا شهر را آزاد کردند

مصطفی صدرزاده

در عملیات دیرالعدس[24] قبل از گردان نیروی مخصوص، یک گردان دیگر حمله کردند، از همین بچه‌های فاطمیون. پشت شهر ماندند. آنها نتوانستند خط را بشکنند. بعد الحمدلله بچه‌های نیروی مخصوص حمله کردند و خط را شکستند و وارد شهر شدند. تا نصف شهر را هم گرفتند. نیرو تمام کردیم. مجبور بودیم داخل خانه‌های قبلی نیرو بگذاریم. خانۀ آخری که ما برای پاک‌سازی رفتیم، چهار نفر مانده بودیم.

قرار بود بچه‌های سوری جای ما را پُر کنند و جلوتر برویم. شب تا دیر‌وقت شد و اینها نیامدند. ستون هم کشیدند که به‌سمت ما بیایند، اما شدت درگیری و شلیک تیر رسام و صدای توپ و تانک آن‌قدر زیاد بود که آنها همه فرار کردند. وقتی به شهر رسیدند، از ۱۲۰ نفر ۳۰ نفر شدند. سی نفر هم گفتند ما برویم رفیق‌هایمان را صدا کنیم و سی نفر هم دررفتند. بعد به ما گفتند که بیایید فلان جا. فکر کردیم اینجا قفل شده و محور می‌خواهد عوض شود و از یک جای دیگر دور بزنیم و برویم. گفتند بیایید عقب. ما عقب آمدیم. یک‌دفعه به ما گفتند عقب‌نشینی است. همۀ بچه‌ها بغض کردند. گریه‌شان گرفت. ما چه بچه‌های خوبی آنجا از دست دادیم. شهیدجعفری را دادیم. من اصلاً سینه‌ام سوخت.

با ابوحامد در یک اتاق خوابیده بودیم. یک‌دفعه حاج‌حسین بادپا بدو‌بدو آمد در اتاق را باز کرد. گفت: «سیدابراهیم، سیدابراهیم، بدو بدو.» به یکی از بچه‌ها گفت ابوحامد را هم صدا کن. ابوحامد را هم صدا کرد. گفت: «بدو بیا بالا.» گفتم: «بابا چی شده؟» حالا من هم موهایم ژولیده و کثیف بود. گفتم: «حداقل بذار برم دست‌شویی و یه آب به سروصورتم بزنم.» گفت: «نمی‌خواد. فقط بدو.» با سروصورت ژولیده توی اتاق رفتم، دیدم حاج‌قاسم سلیمانی آنجاست؛ فرماندۀ کل ما و سوری‌ها و عراقی‌ها، آدم خیلی بزرگ و نورانی و عجیب. ایشان بغلم کرد. بعد از دوسه دقیقه ابوحامد هم آمد. گفت: «سیدابراهیم، بچه‌های نیروی مخصوص رو بردار و به دیرالعدس برید.» گفتم: «چی شده حاج‌آقا؟ دیر‌العدس که دیشب شکست خوردیم.» گفت: «برید. شهدا شهرو آزاد کردن.» گفتم: «حاج‌آقا یعنی چی؟ مطمئنی؟ به شما اطلاعات دروغ ندادن؟» گفت: «برید. شهدا شهرو آزاد کردن. فقط سریع برید.»

دانه‌دانه بچه‌ها را از خواب بیدار کردم. پاشو پاشو پاشو. بچه‌ها برویم، بچه‌ها برویم، بدوید، بدوید. بچه‌ها بدو‌بدو سوار ماشین شدند. اصلاً این زبان‌بسته‌ها نگفتند کجا داریم می‌رویم. بدو‌بدو با ماشین خودمان تخته‌گاز در دیر‌العدس ریختیم. پیاده شدیم، دیدیم شهر خالی است. با چنان وحشتی فرار کرده بودند که اصلاً جنازه‌هایشان را هم با خودشان نبرده بودند، اسناد و مدارکشان را نبرده بودند، جی‌پی‌اس‌ و موبایل‌هایشان را هم با خودشان نبرده بودند. اطلاعات خیلی مهمی از آنجا به ‌دست آوردیم؛ اطلاعات کل داعش و جبهةالنصره در کل درعا و اینکه چه‌کسانی با آنها هم‌پیمان شده بودند. نوشته بودند در کل استان چه‌کسی کجاست. همه را جا گذاشته بودند و با وحشت فرار کرده بودند. هیچ‌کس هم به اینها حمله نکرده بود. اینها دیده بودند ما برگشتیم. دیده بودند که ما داریم فرار می‌کنیم. هنوز که هنوزه برای من تعجب‌آور است که این شهر چطور آزاد شد و حرف قاسم سلیمانی در گوشم است که گفت: «شهدا شهرو آزاد کردن.» این معجزه باعث شد اعتقاد بچه‌ها بیشتر شود. الحمدلله باعث شد در تل ‌قرین هم پیروز شویم که مرحلۀ خیلی سخت‌تری بود.

 

  375. چیزی شبیه غول

حاج‌قاسم سلیمانی

من در دیرالعدس دیدم که صدای خیلی برجسته‌ای مثل داش‌مشتی‌های تهرونی توی بی‌سیم حرف می‌زد. گفتم: «این کیه؟ این جوان تهرانی از کجا آمده توی فاطمیون جا گرفته؟» او داشت با حسین[بادپا] صحبت می‌کرد. صبح که بچه‌ها از دیرالعدس به محل دانشکده برگشتند، از حسین سؤال کردم. گفتم: «این سید‌ابراهیم کیه؟ این سید‌ابراهیم که با یک صدای کلفت و گنده صحبت می‌کرد.» نشانش داد. دیدم جوان باریک و نحیفی است. گفتم: «سید‌ابراهیم اینه؟!» گفت: «آره.» گفتم: «من فکر می‌کردم یک غولی هست، قد بلندی داره و چهارشونه و گنده هست.»

جوان تودل‌‌برویی بود. آدم لذت می‌برد نگاهش بکند. من عاشقش بودم، واقعاً عاشقش بودم.

آن‌وقت این جوان چون ما راهش نمی‌دادیم بیاید، به مشهد رفت. در قالب فاطمیون خودش را به اسم افغانستانی ثبت‌نام کرد. زرنگ این است. زرنگ به من و امثال من نمی‌گویند. زرنگ آن نیست که دنبال مال جمع کردن و گول‌زدن مردم است. زرنگ و با‌ذکاوت کسی است که این فرصت‌ها را این‌طوری به ‌دست می‌آورد و بالاترین بهره را از آن می‌گیرد. به این می‌گویند کسی که از فرصت به‌نحو احسن استفاده می‌کند و به ‌دست می‌آورد. این درسته.

چرا این کار را کرد؟ چون خیلی قیمت داشت. «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصُوصٌ»[25]؛ خدا کسی را که در راهش جهاد می‌کند دوست دارد. اگر خدا کسی را دوست داشته باشد، محبتش را، عشقش را، عاطفه‌اش را و همه‌چیزش را در دل‌ها پراکنده می‌کند. [به این دلیل است] که من سیدابراهیم را دوست داشتم [و‌اِلّا] مثل سیدابراهیم و با شکل سیدابراهیم توی خیابان‌های تهران خیلی زیاد هستند.

 

  381. محجوب و لاغر با ریش‌های بلند

 سرهنگ رفیعی

قرار بود سید‌ابراهیم تجربیات خودش را به ما منتقل کند. بعد از نماز مغرب و عشا گفتند در مکان جلسه جمع شویم. جوان محجوب و لاغری با ریش‌های بلند، در کنجی کنار یکی از این بزرگان، خیلی مؤدبانه نشسته بود. موقع نشستن خودش را سخت گرفته بود که حداقلِ جا و مکان را بگیرد. با تعارف و تکلف فهمیدیم که قرار است همین جوان محجوب صحبت کند. خیلی به بزرگانی که در آن جلسه بودند احترام گذاشت. همان ‌طور که سرش پایین بود، با همان صدای دل‌نشین خودش گفت: «الهی ای فلک دیگر نگردی/ اگر دور سر حیدر نگردی/ الهی ای نفس بی‌یاد حیدر/ اگر رفتی به سینه برنگردی.» با همین بیت شعرش کل جلسه را گرفت. آنهایی که او را می‌شناختند، تسلیمش بودند و آنهایی که برای اولین بار می‌دیدندش و همه از افراد مؤثر این مجموعه بودند؛ کاملاً از نظر روحی و روانی در اختیار سید‌ابراهیم قرار گرفتند. جمعی از بزرگان، از حاج‌قاسم گرفته تا درجات پایین‌‌تر، همه میخ‌کوب به حرف‌هایش گوش می‌دادند.

در این مواقع که قرار است کسی تجربیاتی را منتقل و جلسه‌ای را اداره کند یا کار میدانی را تشریح کند؛ باید پای نقشه باشد و با علائم کار نظامیگری صحبت کند. ایشان یک‌نفس، 79 الگو و تاکتیک نظامی را بیان کرد که بعضی‌ از نکاتش واقعاً بکر و تازه بود. بعدها فهمیدیم که این نوع صحبت‌کردن و تقسیم‌بندی‌ها مختص خودش هست و در مبانی نظامی و آموزشی ما وجود ندارد.

در همان اولین برخورد من با مصطفی، همه او را با انگشت نشان می‌دادند که این بچه، از فرماندهان فاطمیون است و با بچه‌های افغانستانی کار می‌کند. در یک نگاه آدم را جذب می‌کرد. در ابتدای آن جلسه تعارف می‌کردند که چه‌کسی صحبت کند، اما وقتی مصطفی حرف ‌زد، دیگر همۀ جلسه را به او واگذار کردند. ما فکر می‌کردیم سرمان به تنمان می‌ارزد و آموزش دیده‌ایم و به همۀ مسائل آشناییم؛ اما مصطفی کسی بود که در میدان، همۀ آن 79 نکته را احساس کرده بود و با پشتوانۀ عملی آنها را بیان می‌‌‌کرد.

در دکترین نظامی، مفاهیمی را بیان می‌کنند که مثلاً همۀ تجربۀ جنگ‌های جهانی اول و دوم در آن جای می‌گیرد. برخی آنها را در نُه اصل و برخی در یازده اصل بیان می‌کنند. مصطفی هم ویژگی‌های نبرد سوریه را به‌صورت الگو درآورده بود. جنگ سوریه را در چهار کلمه بیان کرد و گفت: «در سوریه جنگِ قنّاص، سقر، طلاقیه و عبوه[26] جریان داره.» ویژگی‌های این نبرد را به همان زبان عربی در چهار کلمه خلاصه کرده بود که مثل آن را در جبهۀ مقاومت نمی‌بینید و در هیچ منبع آموزشی‌ای وجود نداشت. این مفاهیم بیان می‌کرد که دشمن از جنگ شهری و ساختمان چه استفاده‌هایی می‌کند و ما باید چه ظرافت‌هایی به ‌خرج دهیم که گرفتار دشمن در این چهار مفهوم نشویم.

هر‌کدام از کلمات را توضیح داد. می‌گفت نیروهای معارض، دیوارها را سوراخ می‌کنند و از این دیوار به آن دیوار، از این حیاط به آن حیاط می‌روند. دربارۀ مین‌های کنترل‌شده و مانند آن توضیح داد. در توضیح کلمۀ قنّاص معتقد بود در این جنگ، تمام‌کننده قنّاصه‌چی یا همان تک‌تیرانداز است.

وقتی حرف می‌زد، همه حس می‌کردیم با ‌اینکه سابقۀ نظامیگری ندارد، ولی خوب منطقه را فهمیده است و زمین و دشمن را خوب می‌شناسد. این نکته از توضیحاتی که داد کاملاً معلوم بود. اولین جمله‌ای که گفت همین بود: «تا خودت و دشمنت رو نشناختی، وارد منطقه نشو. باید تمام ظرفیت‌های خودت رو بدونی.»

مصطفی تعبیری دربارۀ کسانی که در جنگ نقش‌آفرینی می‌کنند داشت. می‌گفت: «در دفاع مقدس، ما کوچک‌ها را بزرگ کردیم. ما یعنی انقلاب، امام و… . اما ما در جبهۀ مقاومت، بزرگ‌ها را کوچک کردیم. باز ما یعنی امام و انقلاب و حضرت زینب؟عها؟.»

ابتدا فکر می‌کردیم که تعریضی به ناتوانی فرماندهان زد، اما وقتی ادامه داد فهمیدیم او ثقل کلامش این است که ما در جبهۀ دفاع مقدس روبه‌رویمان دشمنی به نام صدّام بود. آنجا جوان‌هایی با میانگین سنی ۲۲ سال فرماندهان رده‌بالای جنگ شدند، اما در اینجا حتی آن بزرگ‌ترینِ ما حق ندارد بگوید ما فرمانده هستیم. وقتی با ظرافت توضیح داد و گفت: «اینجا نگهبان، حضرت ابوالفضل؟س؟ و حضرت علی‌اکبر؟س؟ است»؛ پذیرفتیم. گفت: «حریم حضرت زینب کبری؟عها؟ چنین مدافعان و فرماندهانی دارد. هر آدمی در هر سطحی بیاید اینجا پوچ است.»

با صحبت‌های او کسی که قرار بود به سوریه برود، اگر ذره‌ای هم دنیا در وجود او بود، هیچ می‌شد و همه‌چیز را سه‌طلاقه می‌کرد، چون آنجا نه عنوان کار می‌کند، نه نشان، نه مسئولیت.

در مدیریت منابع انسانی، آدم‌ها را قشنگ تقسیم‌بندی کرد. گفت: «آدم‌ها اینجا سه گروه هستند؛ یا جبن هستند یا تهّور هستند یا شجاع. با هر سه‌تای اینها در صحنۀ رزم مواجه بودم. روی این جبن‌ها و متهورها سرمایه‌گذاری نکنید. حق ندارید به اونها بی‌احترامی کنید، ولی سرمایه‌گذاری نکنید. سر بزنگاه تنهات می‌ذارن.»

تعبیری که برای تهّور داشت این بود که: «در درگیری همه رو از عرض خیابون با‌احتیاط دونه‌دونه رد کردم. رزمنده‌ای بلند شد قُد‌بازی درآورد و گفت: ’این ادا‌و‌اصول‌ها چیه درمیاری؟ من از اینجا رد می‌شم.‘ اینها همون آدم‌هایی هستن که فکر می‌کنن شجاع هستن؛ ولی عقل ندارن. رفت از خیابون رد شد و زدنش. این به ‌درد نمی‌خوره. جبن هم آدم ترسو هست. از این مدل آدم‌ها ما اونجا داریم. ما باید با این دقت‌ با جامعه برخورد ‌کنیم. همۀ افراد جامعه که مالک‌اشتر و عمار نیستن. افراد معمولی جامعه رو هم باید در صحنه‌‌ای که می‌خواید، با مراقبت به ‌کار بگیرید.»

آدم شجاع در تعبیر مصطفی این بود که: «اگر گلوله بیاد، می‌خوابه. آدم شجاع وقتی حجم حمله رو ببینه، وارد نمی‌شه، اما همین آدم برای رضایت خدا دل به هر معرکه‌ای می‌زنه. به این فرد شجاع می‌گن. سراغ کسی برید که وقتی گلوله بالاسرشه بگه من این گلوله رو تحمل می‌کنم برای رضای خدا.»

جمله‌ای در آنجا گفت که من به ‌یاد مقالۀ شهید‌آوینی افتادم که در وصف شهدای کربلا، مناظرۀ عقل و عشق را بیان می‌کرد. گفت: «من آدمیو می‌شناختم که گیر افتاده بود بین اینکه بره یا نره. وسط درگیری پیش من اومد و گفت وسیله‌ای فراهم کن از صحنه بیرون برم، ترسیدم. من بدون تعلل وسیله‌ای فراهم کردم تا از صحنه خارج شه. در زمان بسیار کمی، این فرد رو از صحنه خارج کردم. گفتم این ترسیده و دیگه جاش اینجا نیست. رفت اما سریع برگشت. موقع رفتن با ملاحظه رفت، ولی هنگام برگشتن، زود خودشو به صحنۀ نبرد رسوند. در اون صحنه هم شهید شد. قبل ‌از اینکه گیر ‌کنی، باید رابطۀ خودت با خدا رو حل کنی. باید خودتو به خدا بسپری و برای رضای خدا بر این ماجرا مسلط شی.»

خطاب به ما هم می‌گفت: «شما حق ندارید به افرادتون بدبین و بی‌اعتماد باشید. هم به خودت، هم به نیروت و هم به سلاحت اعتماد داشته باش. بی‌اعتمادی به هر‌کدوم از اینها، در صحنۀ رزم پات رو می‌لرزونه.» خودش هم همین‌ طور بود. اصلاً محال بود بگویید این آدم کاری بدون شناخت دارد انجام می‌دهد. می‌دانست دقیقاً کدام نیرویش را کجا بگذارد. به همین دلیل می‌گفت: «وقتی پای‌ کار رسیدی، باید همۀ این کارها را کرده باشی.» این برای ما که زمان و سازمان داریم و با اصول کار را انجام می‌دهیم، کار سختی نیست؛ ولی برای یکی مثل سید‌ابراهیم که نیرویش را در آنِ واحد می‌دهند و مدت‌زمان بسیار کمی با آن سر‌و‌کار دارد و باید چهل‌پنجاه روز آنها را سر خط بگذارد و عملیات انجام بدهد، کار سختی است. این کار فقط از عهدۀ امثال او برمی‌‌آمد. خوب هم کارش را انجام داد.

یک اصطلاح هم ساخته بود و می‌گفت: «یک یگان چپِ تکِ فرمانده نگه دارید.» همه داشتند همدیگر را نگاه می‌کردند که این یگان چپ تک فرمانده یعنی چه؟! گفت: «اگر من با این غلظت نمی‌گفتم، برای شما سؤال نمی‌شد. وقتی همۀ نیروها رو به‌کارگیری کردی، بغل خودت خالی می‌شه. یک یگان آمادۀ حداقل چهار‌پنج‌نفره از لحظۀ اول جنگ باید دست چپت باشه. دست راست، یگان اصلیت رو داری. هر بلایی سرت اومد، یک یگان چپ تک ‌فرمانده باید کنارت باشه که تو با اون چهار‌پنج نفر، تکِ اصلی رو نجات بدین.»

آموزش‌ها و مهارت‌های میدانیِ او را به رده‌بالاهایمان منتقل کردیم و آنها این حرف‌هایش را در قالب منابع آموزشی به همۀ سطوح سپاه به اسم ایشان زدند.

وقتی ما از آن جلسه بیرون آمدیم، تا یکی‌دو روز همۀ فکر‌و‌ذکر بزرگان ما، نقل‌قول جملات سید‌ابراهیم در آن جلسه بود. آنها در قرارگاه‌های دیگر توجیه شده بودند، ولی احساس کردیم پای صحبت‌های سیدابراهیم بود که اصل ماجرا را درک کردند.

انسان خیلی مؤثری بود. الان که بررسی می‌کنیم، می‌بینیم اداره‌کردن نیرویی مثل نیروهای زیردستِ او، کار هر‌کسی نبود. کسی را می‌خواهد که در بطن کار برود تا آنها را پای ‌کار بیاورد. مصطفی برای قطره‌قطرۀ خون انسان ارزش قائل بود و با این اعتقاد با نیروها کار می‌‌کرد و تا‌به‌‌حال هیچ‌کسی نتوانسته مثل مصطفی آن حاکمیت معنوی را به ‌وجود بیاورد.

صدرزاده خیلی ریزبین بود و برای موقعیت‌های مختلف برنامه‌ریزی می‌کرد. مواقعی که کار نظامیگری نداشت، روی ماشین بلندگو گذاشته بود، مداحی می‌گذاشت و از این یگان به آن یگان و از این مقر به آن مقر می‌رفت. خستگی‌ناپذیر بود. حتی یکی‌دو بار هم به مقرهای ما آمد. همان جا صحبت می‌کرد. هم خودش مداحی می‌کرد و هم با موبایل مداحی‌های حماسی، مداحی‌های آهنگران، میثم مطیعی و حاج‌محمود کریمی را می‌گذاشت.

برای روحیه‌دادن این کار را انجام می‌داد. می‌گفت: «جبهه نباید خاموش باشه، باید داغ باشه. شما حاج‌بخشی[27] احتیاج دارید. شما قراره با تکبیر دشمنو تسلیم کنید. این کار هم بر عهدۀ فرماندهان هست. بر عهدۀ کس دیگری نذارید. از رده‌پایین تا بالا باید در این عقبۀ جبهه شعارهای حماسی و تکبیر بگه و نیرو صدای فرمانده‌‌شو بشنوه.»

حضرت آقا تعبیری دارند که نیرو باید صدای فرمانده‌اش را بشناسد و مدل راه‌رفتن فرمانده‌اش را بداند. سیدابراهیم در هر شرایطی، حتی اگر در زیر بمباران هم صحبت می‌کرد، نیرو صدایش را می‌شناخت. اگر از دور می‌آمد، نیروها او را می‌شناختند، چون با حالت خاصی راه می‌رفت. تیپش نظامی نبود، یعنی لباس بسیجی می‌پوشید. با این ظاهر هر‌کجا می‌رفت او را می‌شناختند.

مصطفی در سوریه خیلی تجربه داشت. برای همین بود که اگر کاری بر عهدۀ ما می‌گذاشتند، می‌‌گفتند از تجربیاتش استفاده کنیم. در دل درگیری، نقشه را می‌گذاشتیم و می‌گفتیم اینجا قرار است کار کنیم. اگر شما باشید چه‌کار می‌کنید؟ عموم نظراتش درست بود، چون قابلیت‌های نیروهای خودی و دشمن و منطقه را می‌شناخت.

عاشق کارهای سخت بود. در یکی از عملیات‌ها یکی از این فرماندهان به او گفت: «اینجایی که شما دارید عمل می‌کنید سخت‌ترین جاست.» سرش را بالا آورد و سه بار گفت: «خدا رو شکر. هرجا که سخت‌تره به من بدید.»

 

  383. خداروشکر که دزد بُرد!

خانم ابراهیمپور

آن شب قرار بود مصطفی بیاید. مادر‌شوهرم آمد خانۀ ما تا ساعت دو و نیم شب نشست. دید که مصطفی نیامده، او هم رفت خانۀ خودشان.

من از پشت آیفون نگاه می‌کردم. همچین که آمد، قبل از اینکه بخواهد زنگ بزند، آیفون را زدم. آمد بالا و دیدم کولۀ جدیدی همراهش است. کوله را گذاشت زمین. گفتم: «بالاخره یه مرتبه شد که تو بیای خونه و برای من سوغاتی بیاری.» گفت: «دست به اون کوله نزن، مال شهیدصادقیه. من خیلی گرسنه هستم، بیا صبحانه بخوریم.» گفتم: «کی ساعت چهار صبحانه می‌خوره؟!»

داشتم سفره پهن می‌کردم که گفتم: «وای من اصلاً خاطرۀ خوشی از این صبحانه‌های زود ندارم. یادته اون دو باری که ساعت پنج صبح برات صبحانه آماده ‌کردم، ‌خوردی ‌رفتی بیرون و از همون جا ‌رفتی سوریه؟ امروز از این جهت خوشحالم که چون تازه اومدی، الان نمی‌برن سوریه.» گفت: «تو هم که همه‌چیز یادت می‌مونه. من اصلاً نمی‌تونم چیزی رو این‌طوری تو ذهنم نگه دارم.» صبحانه را خوردیم، فاطمه را راهی مدرسه کردم و گرفتم خوابیدم.

صبح که از خواب بلند شدم، مادرم زنگ زد و گفت دارم می‌روم نمایشگاه بهاره. روز آخرش بود. پرسید: «میای بریم؟» گفتم: «اتفاقاً امسال برای مصطفی هیچی نخریدم.» همان طور که کنار بخاری خوابیده بود گفتم: «مصطفی مادرم زنگ زده و می‌گه میای نمایشگاه بهاره؟» گفت: «باشه.»

رفتیم نمایشگاه. هر‌چه اصرار کردم که یک چیزی بخر، نخرید و گفت این‌ سری چیزی نمی‌خواهم بخرم. پاپی‌اش شدم که چیزی بخرد. گفت: «فقط یه صندل می‌خوام بخرم.» یکی از پاهایش شکسته بود و ورم داشت، سایزش یک شماره بالاتر رفته بود. بعد که آمدیم خانۀ مادرشوهرم، مصطفی گفت: «من یادم رفته بود، تو خرید عید نمی‌خواستی؟» گفتم: «نه، خیلی زود یادت افتاد!»

وقتی رسیدیم جلوی خانه، دیدیم دوست ‌مصطفی داخل ماشین منتظرش است. گفت تا من با دوستم صحبت کنم، شما بروید بالا. من و فاطمه از پله‌ها رفتیم بالا. کلید انداختم در را باز کنم، دیدم خانه نامرتب است. رفتم توی اتاق دیدم آنجا هم رختخواب‌ها به‌هم‌ریخته است. تمام کشوهای میز بازشده و وسایلش پخش زمین بود. همۀ لباس‌ها کف اتاق ولو بود. نگاه کردم هر‌چه طلا و پول بود، همه را برده بودند. سریع دست فاطمه را گرفتم و از خانه آمدم بیرون. جلوی در مصطفی را صدا زدم. وقتی آمد، نشستم روی زمین و گفتم: «برو بالا دزد اومده!»

دست فاطمه را گرفتم و برگشتم خانۀ پدرشوهرم. گفتم: «خونۀ ما دزد اومده برید اونجا.» اول خیلی به‌خاطر پول و طلاها ناراحت بودم. وقتی از خانۀ مادر‌شوهرم آمدم، مصطفی هم زنگ زده بود که از ادارۀ آگاهی بیایند.

همسایه‌مان آمد گفت: «من سر‌و‌صدا رو شنیدم، ولی فکر کردم سروصدای فاطمه‌ست.» خانم صاحب‌خانه دید که خدا را شکر می‌کنم، گفت: «چی شد؟» گفتم: «خدا رو شکر همۀ طلاها رو دزد برد،‌ پولا رو دزد برد، ولی مصطفی هست.» بعد به مصطفی گفت: «تو چرا خدا رو شکر می‌کنی؟» گفت: «خدا رو شکر که خونۀ ما رو دزد زد؛ اگر خونۀ کس دیگه‌ای رو می‌زد، چقدر به نظام بدبین می‌شد.» گفتم: «ببین من به چی فکر می‌کنم و تو به چی فکر می‌کنی!» تا وارد خانه شد و دید که کیف شهید‌صادقی روی زمین افتاده است، گفت: «خدا رو شکر که دست به کیف نزدن، چون مادر این شهید چشم امیدش به همین کیفه. فقط منتظر وسایل پسرشه.»

روز بعد قرار گذاشتیم با هم رفتیم قم و کیف شهید را تحویل دادیم.

 

  384. مصطفای سال94

خانم ابراهیم‌پور

بعد از اینکه دزد آمده بود، از ادارۀ آگاهی مادۀ مشکی‌ای آورده بودند که اثر انگشت بگیرند. خیلی سخت هم پاک می‌شد. به‌‌زحمت دوباره همه‌جا را تمیز کردم.

از خانۀ شهیدصادقی که برگشتیم، گفتم: «مصطفی سه روز به سال‌تحویل مونده. اگه این سرویسو تمیز نمی‌کنی، من خودم شروع کنم.» گفت: «نه اجازه بده من یک‌کمی استراحت کنم، بیدار شم حتماً این کارو می‌کنم.» ساعت پنج صدایش زدم. گفتم: «مصطفی بلند شو حمومو تموم کن.» گفت‌: «یه چایی بریز، الان می‌رم می‌شورم.» من هم دلم نمی‌آمد چای خالی بگذارم. بلند شدم و کمی هم حلوا درست کردم، چون خیلی از بوی آرد و حلوا و کیک خوشش می‌آمد. چای و حلوا را که خورد، گفت: «الان که وقت اذانه، اجازه بده بعد از نماز تمیز می‌کنم.» گفتم: «قبل از نماز و اذان اینو می‌شوری و بعد می‌ری!» و هلش دادم توی حمام، در را بستم و گفتم: «بشور، بعد بیا بیرون!»

انصافاً هم تمیز شست. اصلاً‌ فکر نمی‌کردم آینه را دربیاورد و پشتش را هم بشوید. گفتم: «دستت درد نکنه، خیلی تمیز و قشنگ شده.» گفت: «جایزۀ من اینه که برم نماز.» من هم گفتم برو. بعد دیدم از همان بالا که دستمال سیاه را کشیده و آب کثیف شُره کرده، دیوار بیشتر شبیه گورخر راه‌راه شده است. وقتی از نماز آمد، گفتم: «مصطفی من که خودم دستم به این قسمت‌های پایین می‌رسید. به تو گفتم قسمت‌های بالا رو بشور.» حمام را آن شب شست و قرار شد روز بعد دست‌‌شویی را بشوید.

روز بعد که فاطمه رفت مدرسه، گفتم: «مصطفی بیا این دست‌شویی رو بشور تا تموم شه.» گفت: «می‌شورم.» گفتم: «مصطفی تمومش کن.» گفت: «می‌خوام با دوستام برم قم.» گفتم: «قبل از اینکه بری بشور.» بالاخره به‌زور مجبورش کردم و خودم هم کنارش ایستادم و گفتم که چطور دستمال بکشد. داخل دست‌شویی را که می‌خواست شروع کند، دوستش زنگ زد. گفت: «ببین اینا منتظرن. من باید برم.»‌ گفتم: «الان وقت رفتنه؟!» گفت: «همین جوری بذار بمونه، برگشتم تمومش می‌کنم.» گفتم: «تو فکر می‌کنی من می‌تونم این کثیفی رو این‌جوری تحمل کنم تا تو برگردی؟!» گفت: «باید بریم به خانوادۀ شهید‌صابری سر بزنیم.»[28]

مصطفی رفت و من خودم اشک ریختم و گریه‌کنان شستم و تمیز کردم. دیوارها ماند و من هم با آن وضعیت حاملگی دیگر نتوانستم ادامه بدهم. بعد که مصطفی آمد دیوارها را شست.

شاید مصطفی از زیر کار درمی‌‌رفت، ولی عصبانی نمی‌شد. مصطفای سال94 با مصطفای سال86 خیلی فرق داشت. سال‌86 که خانه‌تکانی اول ما بود، گفتم‌: «بیا کمک کن خونه رو تمیز کنیم.» خیلی هم رؤیایی فکر می‌‌کردم. تصور می‌کردم زندگی مثل این فیلم‌هاست و اگر من بگویم بیا کمک کن، می‌آید و کمک می‌کند، ولی دیدم خیلی رُک برگشت گفت: «کار دارم، من باید برم بسیج.» مصطفی رفت و من تنهایی خانه را آماده کردم. ولی سال94 خیلی تغییر کرده بود و چیزی به عنوان عصبانیت نداشت.

 

 

  397. قربانی لنگ

مصطفی صدرزاده

در جمع فرماندهان دستهها و گردان، قبل از عملیات بصرالحریر

«شجاعت [معناش] این نیست که [متهورانه] جلو بیای، [در حالی که] جونت در خطره. نه! اون کسی که عقب می‌مونه هم بی‌نصیب نمی‌شه. من از کسی تهوّری نمی‌خوام.

ما با همدیگه جلو می‌ریم. به حق فاطمۀ زهرا؟عها؟ خط‌ها رو می‌شکنیم و بچه‌ها پشت‌سر ما میان.

مأموریت ما باید [طبق برنامۀ] تیم عملیات باشه. نه می‌خوایم به شهر بزنیم، نه می‌خوایم به تپه بزنیم؛ پیروزی عملیات ما در سرعت هست.

ما ۱۱۰ نفری که هستیم، مثل ذوالفقار امیرالمؤمنین؟ع؟ شمشیر ما جلو می‌زنه و ششصد‌هفتصدتا نیرو پشت ما میاد و پُر می‌کنه. هرجا که ما می‌ریم، دو طرف جاده از دور کمین می‌گیره و پُر می‌کنه تا به آخر مسیر برسیم. تموم که شد، ۲۴ ساعت مقاومت می‌کنیم و برمی‌گردیم.

شاید بچه‌های گروه ‌۳۱ و ۳۲ همین جنگو انجام بدن و برن خونه. هر سری شاید یه جنگ یا شاید دوتا جنگ به شما بخوره. قبلاً هم چنین چیزی اتفاق افتاده. عملیات اون‌قدر عقب افتاد تا به مرخصی بچه‌ها خورد و رفتن و ممکنه دیگه عملیاتی روزی ما نشه.

به بچه‌هاتون بگید ممکنه ۲۴ ساعت یا ۴۸ ساعت سختی ببینید. قدر این سختی رو بدونن. اگر سردش شد قدرش رو بدونه، اگر بی‌غذایی کشید قدرش رو بدونه. اگر تشنگی کشید قدرش رو بدونه. سعی کنه از اون لذت ببره. چرا سعی کنه از این لذت ببره؟ چون داره برای خدا می‌کِشه. این بی‌آبی و این خستگی و این تشنگی رو فقط فکر کن من برای محبوبم می‌کِشم. به بچه‌ها بگید داریم برای عشقمون سختی می‌کشیم. خدا ما رو لایق دونسته و به ما گفته بیا.

خدا به ما روزی داده. خانم من بارداره. یکی‌دو هفتۀ دیگر بچه‌مون به‌ دنیا میاد. بچۀ دوممه. خواستم بمونم، دیدم نامردیه که من نباشم. کاری که براتون نمی‌کنم، حداقل یه گوسفندِ قربونی باشم. حالا شاید این گوسفند هم لَنگه[29] که می‌گن قربونی لنگ نباشه، اما ان‌شاءالله به حق فاطمۀ زهرا؟عها؟ خدا قسمت کنه جلوی پای بچه‌های فاطمیون زمین بخوریم.

ان‌شاءالله به حق فاطمۀ زهرا؟عها؟ می‌ریم. فقط تا می‌تونید برای بچه‌ها نوکری کنید. چه می‌دونم، کمک تیربارچی‌ای [برید که] نمی‌تونه بیاره. بپرید یه جعبه ازش بگیرید و کمکش کنید. کسی زخمی شد بپر بلندش کن. تا می‌تونید دشت کنید، کاسبی کنید. اگر عاشق باشید منظورم رو می‌فهمید. فرض کنید شما رو یه جایی انداختن که پُر از طلا و جواهراته. چند ساعت وقت می‌دن هرچقدر می‌خواید جمع کنید. وقت عملیات فقط این‌طوری ببینید. تا می‌تونید جمع کنید، تا می‌تونید عشق‌بازی کنید. اونجا جایی هست که تمام گناهانتون بخشیده می‌شه. اونجا جایی هست که تمام ملائک به شما غبطه می‌خورن. دیگه از این زیباتر نیست. اگر این دید رو کنار بذارید، می‌بینید عملیات فقط خستگی، گرسنگی، خطر و استرس مرگه؛ ولی اگر یک‌ذره اینها رو کنار بذارید، اگر نیت‌تون برای خدا باشه، می‌بینید فقط عشقه، نزدیک‌شدن به خداست.

وارد شهر هم که شدیم، یک‌سری عشایر هستن که یا از ترس‌شون یا از منافعشون یا اعتقاداتشون با دشمن بیعت کردن. ممکنه این عشایر با زن و بچه باشن و مسلح هم باشن. به بچه‌هاتون بسپرید خدای‌نکرده مالی از اونها تلف نکنن، گوسفندشونو نکشن، مرغشون، موادغذایی‌شونو استفاده نکنید. اصلاً درِ خونه‌شون نرید. اگر من بفهمم یکی از نیرو[ها]ی مخصوص این کارو کرده، باهاش برخورد می‌کنم.

حتی اگر روی سر ما اسلحه کشیدن، صبر داشته باشید و فقط از جایی که به‌سمت شما تیر اومد، تیراندازی کنید. با اصول پاک‌سازی، خونه رو محاصره کنید. عرب‌زبون با ما هست. اگر برای بچه‌ها خطر جانی وجود داشت تیراندازی کنین، ولی قبل از اون توکل می‌کنیم به خدا و بهش اعلام می‌کنیم یا اصلاً عقب‌تر از خونه می‌ایستیم. می‌گیم تو در امانی. کاری با تو نداریم، کاری به کار ما نداشته باش. تأمینش رو می‌ذاریم[30] و از کنارش رد می‌شیم. اونم با زن و بچه‌ست. حماقت نمی‌کنه که سمت ما اسلحه بکشه. ولی شما تا ‌جایی ‌که می‌تونید مسلمون‌بودنتونو رعایت کنید. یادتون باشه که سپاه حضرت رسول؟ص؟ هستین. یادتون باشه که فاطمیون هستید. یادتون باشه که اخلاق، اخلاق، اخلاق.

اگر اسیری گرفتین، هیچ‌کسی حق نداره اسیرو بزنه. عُرضه داری تو جنگ بزن و طرفو بُکش. اگر اسیر شد و اسلحه رو زمین گذاشت، ولو اینکه پنج دقیقه قبل رفیقتو کشته باشه، دیگه اسیر شد؛ حق نداری بزنی. اسیر که شد، دستش بسته، تحویل. حق نداری بزنی و تو صورتش تُف کنی.

تک‌تیرانداز بود و چندتا از بچه‌های ما رو زده بود، دستگیرش کردیم. بهش سیگارشو دادیم، غذاشو دادیم، احترامش کردیم.

ما اینجا رزمنده داشتیم که صد دلارش رو که ماهیانه گرفته، به قصابی زینبیه داد تا اندازۀ پولش آشغال گوشت به سگ‌هایی که دور قصابی می‌چرخیدن بده. بهش گفته بود هروقت سگا میان، از خرده‌آشغالات و از گوشتت یه‌‌کم بده این سگا بخورن. طرف سُنی بود. گفته بود الحق‌و‌‌الانصاف تو شیعۀ علی؟ع؟ هستی. بچۀ فاطمی افغانستانی شیعۀ مرتضی علی؟ع؟ دید سگا دور قصابی میان و خیلی با حسرت اونجا می‌چرخن. بچه [هم] داشتیم رفته توی خونۀ مردم [دزدی].

خدایا ما به تو توکل کردیم. هیچ‌چیز هم از تو نمی‌خوایم. من خودمو می‌گم. حتی از خدا نمی‌خوام که خدایا ما پیروز شیم. می‌گم خدایا تو از ما راضی باش. این عملیات هرطور شد، شد؛ فقط تو از ما راضی باش. همین‌‌که تو بگی خدا از ما راضی باش، دیگه خیالت راحت باشه. اگر اعمالمون متکی به رضایت خدا باشه، شک نکنید پیروزی با ماست.

خدا دروغ نمی‌گه. من به خدا اعتماد دارم. قرآن می‌گه شما صد نفر باشید، به هزار نفر پیروز می‌شید. تازه چه ‌بسا تو این عملیات تعداد ما بیشتره و اونها کمتر هستن. اونها تا به خودشون بیان کار تمومه. ما شیعۀ امیرالمؤمنین؟ع؟ هستیم و شکست برامون معنی نداره ان‌‌‌شاءالله.»

 

  403. تو چقدر بی‌رحمی

خانم ابراهیم‌پور

سه‌شنبه بود. صبح زود خا‌نم بادپا زنگ زد که خبری داری؟ ‌گفتم: «خیلی از کسی اطلاع ندارم و خبر موثقی از هیچ‌کس ندارم. شما چی؟ شما از کسی ‌خبر داری؟» گفت: «نه و‌لی خیلی دل‌شوره و اضطراب دارم.» با‌هاش خداحافظی ‌کردم. اشک‌هایم تندتند می‌دویدند روی گونه‌هایم. مادر و مادرشوهرم آمدند. ‌گفتم: «مصطفی مجروح شده و امروز میارنش ایران.»

با همۀ اشکی که می‌ریختم، خوشحال بودم که مصطفی را برمی‌گردانند. گفتم: «خب خدا رو شکر، هر‌جوری شده مصطفی رو برگردونن. من راضی‌ام قطع‌‌نخاع بشه بشینه توی خونه، ولی توی خونه باشه.»

تا این را گفتم، چهرۀ مادرشوهرم درهم شد، خداحافظی کرد و رفت. مادر‌م دعوایم کرد. گفت: «چرا این‌طوری گفتی؟ دل بنده‌خدا شکست.» ‌گفتم: «اصلاً حواسم به مادر مصطفی نبود.»

همین طور که با مادرم حرف می‌زدم، صاحب‌خانه‌مان، حاج‌خانم حاجی‌نصیری آمد. آن موقع خانۀ آنها در کهنز مستأجر بودیم. همین ‌طور که داشت صحبت می‌کرد، مادر شهید‌قاسمی زنگ زد. سلام‌علیک کرد و گفت: «از آقا‌مصطفی چه خبر؟» گفتم: «مجروح شده.» گفت: «من از دیشب تا حالا می‌دونستم. همش نگر‌ان بودم که تو بفهمی.» ‌گفتم: «می‌دونم مجروح شده، ولی نمی‌دونم از چه نا‌حیه‌ای‌.» گفت: «پاش مجروح شده.» وقتی با مادر شهید‌قاسمی صحبت می‌کردم، بلند‌بلند می‌خندیدم. از این خوشحال بودم که مصطفی دارد برمی‌گردد. قطع که کردم، صاحب‌خانه‌مان گفت: «‌چقد خوشحالی!» گفتم: «راضی‌ام دست مصطفی قطع بشه، پاش ‌قطع بشه، قطع‌نخاع بشه؛ ولی بشینه توی ‌خونه، دیگه نتونه بره.» گفت: «تو چقد بی‌رحمی!» گفتم: «اصلاً برای من هیچ فرقی نمی‌کنه، فقط می‌خوام باشه.»

 

 

  408. پله‌های درد

محمد علی‌محمدی

پسرش تازه به ‌دنیا آمده بود. مصطفی و خانمش در یک بیمارستان بستری بودند. من پیش مصطفی بودم. گفت: «منو به اتاق خانمم ببر. اگه از درِ بخش بریم، چون وقت ملاقات نیست می‌فهمن؛ بیا از در پشتی بریم.» زیر بغل او دست انداختم و حرکت کردیم. ما طبقۀ‌ فرد بودیم و آسانسور فقط در طبقۀ زوج می‌ایستاد، برای همین مجبور شدیم پله‌های یک طبقه را بالا برویم.

درد می‌کشید ولی پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رفت. گفتم: «واجب که نیست. حتماً باید همین الان بالا بری؟» گفت: «الان خانمم ناراحت می‌شه و می‌گه اصلاً ما رو آدم حساب نکرده. کمکم کن تا بالا بریم.» خودش بالا ماند و به من گفت: «تو برو توی اتاقِ من تا اگه کسی اومد ازش پذیرایی کنی.»

 

 

  421. همه‌کارۀ میدان

مرتضی عطایی

آن روز سید مرا به خانه‌اش در شهریار برد. هر کاری کرد شب بمانم قبول نکردم. مشهد، چندتا کار داشتم باید می‌رفتم. ساک را گذاشتم خانۀ سیدابراهیم.

دوباره مرا سوار ماشین کرد. نزدیک شهریار رفتیم و املت خوردیم. همان جا چندتا عکس سلفی و فیلم گرفتیم. سیدابراهیم رو به دوربین گفت: «آی مردم! ابوعلی داره می‌‌ره، کارش درست شده.»

بعد از خوردن چای، سیدابراهیم مرا آورد سر جادۀ مشهد پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم.

خوشحال و شنگول برگشتم مشهد. کارهای ثبت‌نام را انجام دادم و یک هفته بعد با نیروهای افغانستانی آمدم تهران، پادگان محل تجمع نیروهای اعزامی.

آنجا تا بچه‌های حفاظت مرا دیدند، گفتند: «اِ… باز که تو اومدی! عجب آدم پُررویی هستی!» برق از سرم پرید. دوباره ترسِ برگرداندن همۀ وجودم را گرفت، تا اینکه همان بنده‌خدا را دیدم. سریع رفتم به او گفتم: «اینا چی می‌گن؟» گفت: «مشکلی نیست، کاریت نباشه.» وقتی پلاک گرفتم، دوباره آرام شدم.

زنگ زدم سیدابراهیم ساکم را آورد. به همین بنده‌خدا گفتم: «هفتۀ پیش من ساکمو گذاشتم خونۀ یکی از بچه‌ها، الان آورده، جلوی پادگانه. برم بگیرم؟» چون به من حساس بودند، نمی‌خواستم بدون هماهنگی حتی تا جلوی پادگان بروم. از ‌طرفی هم چون او و سیدابراهیم کارد‌و‌پنیر بودند، دوست نداشتم با هم روبه‌‌رو شوند. نمی‌دانم از کجا فهمید. بهم گفت: «کی ساکِتو آورده؟ همون یارو سیدابراهیم؟ ساکت رو دادی دست اون؟» اینکه به سیدابراهیم گفت یارو خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم، اما از ترس حرفی نزدم. گفت: «تو نمی‌خواد بری، یکیو می‌فرستم بره ساکِت رو بگیره.» به‌جای یکی، خودش رفت.

جرئت نکردم خودم هم بروم. دنبال بهانه بود. هر لحظه امکان داشت لج کند و بگوید: «آقا برو، اصلاً نمی‌خوام بفرستمت.» درِ پادگان نرده‌ای بود و به بیرون دید داشت. رفتم کمی دورتر تا دید بزنم. نمی‌دانم او چه حرفی زد که سروصدای سیدابراهیم بلند شد و به‌حالت دعوا آمد جلو. کار به بزن‌بزن نکشید، اما از تُن صداها مشخص بود خیلی تند با هم صحبت می‌کنند. عذاب‌وجدان گرفته بودم. سید‌ابراهیم به‌خاطر من آمده بود و حالا داشت دری‌وری می‌شنید. ممکن بود همین ماجرا برنامۀ آمدنش را عقب بیندازد.

این عادت سیدابراهیم بود. او نه فقط برای من که برای همۀ بچه‌ها نوکری می‌کرد. کار همه را راه می‌انداخت و برای همه کار می‌کرد اِلا خودش.

صداها آن‌قدر بلند بود که کاملاً می‌شنیدم. به سیدابراهیم گفت: «مرتیکه! مگه نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه؟» سیدابراهیم گفت: «به تو ربطی نداره! تو کاره‌ای نیستی! اگه قرار باشه کسی منو بفرسته، اون تو نیستی که بهت رو بزنم. فکر کردی چی؟ فکر کردی الان میام پاچه‌خواری تو رو می‌کنم که منم بفرستی؟ من پاچه‌خواری حضرت زینب رو می‌کنم. تو کاره‌ای نیستی!» برعکسِ من که می‌ترسیدم حرفی بزنم و کارم گیر پیدا کند، سیدابراهیم خیلی محکم و سفت حرف‌هایش را زد و به ‌هر ترتیب، او ساک را از سیدابراهیم گرفت و آورد داد به من.

یکی‌دو هفته بعد از رفتنم، سیدابراهیم هنوز ایران بود و کارهای آمدنش به سوریه را پیگیری می‌کرد.

 

 

  454. پسندم آنچه را جانان پسندد

خدایار بهرامی

می‌خواست دوباره به سوریه برود. این اواخر کار سپاهش هم درست شده بود و می‌توانست استخدام شود. توی مسجد دیدمش و بهش گفتم: «کارِت درست شده و باید به آموزش بری.» گفت: «نمی‌رم.» من خیلی اصرار کردم اما ‌گفت: «من مسیرم رو پیدا کردم و دنبال اون می‌‌رم تا به هدفی که دنبالش هستم برسم.»

بعد هم گفت: «حاجی تا الان اتفاقای زیادی برای من افتاده، چرا شهید نمی‌شم؟» گفتم: «چون برای شهادت می‌ری. باباطاهر یه شعری داره ’یکی درد و یکی درمان پسندد/ یکی وصل و یکی هجران پسندد/ من از درمان و درد و وصل و هجران/ پسندم آنچه را جانان پسندد.‘ هرچی اون می‌خواد. در این مسیر اگه سلامتی هم می‌خواد روی چشم، بیماری می‌خواد روی چشم، فقر می‌خواد روی چشم، غنا می‌خواد روی چشم؛ منتها باید اون چیزی که خدا به انسان افاضه می‌کنه در مسیر بندگی مصرف بشه. اگر قرار شد بده، می‌‌ده و اگه نشد حتماً مصلحت نیست.»

وقتی داشت خداحافظی می‌کرد گفت: «راستی! فریاد‌هایی که تو بهشت ‌زهرا برای مسجد امیرالمؤمنین؟ع؟ زدیم، الان به ‌دردم ‌خورد، وقتی که برای دشمن رجز می‌خونم.»

 

  482. امروز نذر مصطفاست

حکیمه افقه

روز تاسوعا، بعد از نماز صبح به آقای صدرزاده گفتم: «می‌دانی امروز نذر مصطفی است؟» آقای صدرزاده یک‌خرده ناراحت شد. خودم هم حالم دگرگون شد. نمی‌دانم چرا این حرف را زدم و چطور بر زبانم آمد.

سوار ماشین شدیم تا به خانۀ برادرم برای مراسم روضه برویم. در ماشین دوباره به او گفتم نمی‌دانم چرا من این حرف را زدم. خیلی دلشورۀ مصطفی را دارم. آقای صدرزاده گفت این‌طوری نگو. نگران هم نباش. ان‌شاءالله که چیزی نیست. ولی دیگر بند دل من و پدرش پاره شد.

تا نزدیک‌های اذان ظهر دیگر حالم آن‌قدر بد شد که عروس خواهرم گفت خاله چه شده است؟ چرا این‌قدر نگران هستی؟ مگر خدای‌نکرده خبری هست؟ هر‌کسی مرا می‌دید می‌گفت از مصطفی خبری شده است؟ به‌محض اینکه اسم مصطفی را می‌آوردند، اشک در چشم‌هایم می‌آمد. نمی‌دانم چرا آن روز نگران بودم.

بعد از مراسم سریع آمدم خانه. در خانه هم اصلاً نمی‌توانستم بنشینم. در خانۀ مادر‌شوهرم روضه بود. به آنجا رفتم تا کمی آرام شوم، اما باز هم استرس داشتم. به خانه آمدم و سعی کردم خودم را مشغول کنم. زیارت عاشورا و قرآن می‌خواندم و آشوب عجیبی در دلم بود. از ظهر انگار می‌دانستم خبری هست ولی نمی‌خواستم باور کنم. آقای صدرزاده رفت پیش خانم مصطفی. سرما خورده بود. سوپ درست کردم. گفتم برایش ببر اما خودم جرئت نداشتم پیش او بروم. می‌ترسیدم احوال مصطفی را از او بپرسم.

به حاج‌آقا گفته بود هر‌چه زنگ می‌زنم، تلفنش را جواب نمی‌دهد، ولی آقایی گفته که مصطفی مجروح شده و حالش خوب نیست. بعد آقای صدرزاده به من زنگ زد و گفت: «محمدعلی بی‌قراری می‌کنه. بیا به خانۀ مصطفی.» وقتی سی و چند سال با یک نفر زندگی کنی، از تُن صدایش هم متوجه می‌شوی اتفاقی افتاده است. به او گفتم: «چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفت: «نه، پاشو بیا پیش بچه.» یقین کردم که اتفاقی افتاده. وقتی به خانۀ مصطفی رسیدم، دوباره پرسیدم چی شده؟ گفتند مصطفی مجروح شده است. اما به دلم افتاده بود که مصطفی شهید شده؛ همه‌مان می‌دانستیم ولی جرئت نداشتیم بیان کنیم. آن روز تاسوعا خیلی سخت گذشت.

 

  483. ظهر تاسوعا

خانم ابراهیمپور

آخرین باری که صدایش را شنیدم، شب تاسوعا بود. تماس گرفتم. داشت پشت بی‌سیم حرف می‌زد. منتظر ماندم صحبتش با رزمنده‌ها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد. فقط صدایش را شنیدم.

از صبح تاسوعا دلم شور می‌زد. سعی کردم سر خودم را با یک کاری گرم کنم، اما نشد. از صبح که بیدار شدم می‌خواستم به یکی از مسئولانش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم، اما ترسیدم که اگر بگویند آخرین بار کِی از ایشان خبر داشتی و من بگویم دیشب، خنده‌دار باشد.

تا ساعت چهارپنج به مسئولش پیامی نفرستادم. ساعت چهار پیام دادم. وقتی جواب نداد مطمئن شدم که اتفاقی برای مصطفی افتاده است. خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم لابد مجروح شده است. باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من می‌گفتند. از اضطراب داشتم خفه می‌شدم. دو سال و نیم مدام برای سلامتی مصطفی آیت‌‌الکرسی می‌خواندم، اما شب تاسوعا نمی‌توانستم بخوانم. تا نصفه می‌خواندم و باقی آن فراموشم می‌شد. تا ظهر تاسوعا نمی‌توانستم جایی بند شوم.

همیشه دلم به این خوش بود تا من رضایت ندهم اتفاقی برای عزیزم نمی‌افتد. ظهر رفتم مسجد. نمی‌دانم چرا روحانی داشت دعای علقمه را به فارسی می‌خواند. خواستم مثل همیشه دعا کنم که مصطفی زنده و سالم برگردد، اما شرمم شد. در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدایش را نشنوم چطور زندگی کنم؛ اما بعد حرف‌های مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیۀ قرآن را می‌‌خواند: «و لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ أَمواتًا بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ

چند دقیقه توی همین افکار بودم و بعد گفتم: «خدایا هرطور صلاح می‌دونی و خواست توئه، فقط همین.»[31]

شب شد. وقتی مادرم آمد و حال مرا ديد خیلی ناراحت شد. دید که خیلی بی‌تابی می‌کنم، چادرش را سر کرد و گفت: «می‌رم مزار شهدای گمنام.» من هم ديدم مادرم رفت، بچه‌ها را گذاشتم خانه و خودم راه افتادم پشت‌سرش. ساعت دوازده شب بود. رسيدم آنجا ديدم مادرم دارد ضجه می‌زند و از شهدا می‌خواهد که مصطفی برگردد. نشستم همان جا ديدم يکی‌دو‌تا خانم‌ها رفتند پيش پدرشوهرم. پدرشوهرم از پشت‌سرم آمد و صفحۀ موبايلش را گذاشت جلوی من. سرم را بوسيد و گفت: «‌اين پيامو الان دادن.» ديدم پيام داده‌اند «سيدابراهيم به ملکوت اعلی پيوست».

 

484. مقدمه‌چینی با شهدای گمنام

محمد صدرزاده

پیام نوشته بود: «بر‌اثر شدت خون‌ریزی، سید‌ابراهیم به لقاءالله پیوست». به پدر و مادر عروسم و کسانی که می‌آمدند، یکی‌یکی خبر می‌‌دادم، اما مانده بودیم چطور به خانمش بگوییم. ساعت دوازده شب بود و هوا هم سرد. مادرخانمش گفت می‌‌خواهم سر مزار شهدای گمنام بروم. عروسم گفت من هم می‌روم.

می‌دانستند اتفاقی افتاده که این‌همه ولوله شده است، ولی نمی‌خواستند باور کنند. با هم رفتیم کنار شهدای گمنام. آقاسجاد؛ برادر عروسم گفت من نمی‌توانم بگویم. پدرش هم گفت من هم نمی‌توانم. گفتم باشه، من می‌گویم. از شهدا مدد گرفتم. اول مقدمه‌چینی کردم و گفتم: «این شهدا که اینجا هستن، هر‌کدوم پدر و مادر یا همسر داشتن. اونا آرزو داشتن که قبر شهیدشونو ببینن و درد‌دل کنن، ولی متأسفانه اینا گمنام موندن. خیلی سخته جنازۀ بچه‌ یا شوهر کسی نیاد، ولی خوش به سعادت تو.» بعد پیام شهادت مصطفی را توی موبایل نشانش دادم. شروع کرد به گریه‌.

 

[1] . طرح شجرۀ طیبۀ صالحین، برگرفته از تشکیل حلقه‌های تربیتی و معرفتی در مساجد صدر اسلام است که در طول سه دهۀ گذشته پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیاری از مساجد فعال فرهنگی کشور صورت پذیرفته است. طراح اصلی این طرح در وهلۀ اول، جوانان باانگیزه و آرمان‌گرای شهر شهید‌پرور اهواز به‌شمار می‌آیند. آنها فعالیت‌های تربیتی فراگیر و گسترده‌ای را در اکثر مساجد این شهر اجرا و به‌نحوی در زمینۀ جذب جوانان و نوجوانان موفق عمل کرده‌اند که در برخی مساجد این شهر در هر نوبت نماز‌جماعت، بالغ بر ششصد جوان و نوجوان شرکت می‌کنند. ثبات قدم و عزم و ارادۀ جدی فعالان فرهنگی مساجد اهواز در ادامه باعث شد که این طرح، طرحی استراتژیک نیروی مقاومت بسیج در مقابله با جنگ نرم در کلیۀ پایگاه‌های مساجد محله‌های کشور به مرحلۀ اجرا درآید.

 

[2] . گِیم‌نت، مکانی برای بازی‌های کامپیوتری به‌صورت گروهی. عموم نوجوانان به چنین مکانی کلوپ می‌گویند.

 

[3] . روح‌الله پورآسیاب. تعدادی از نیروهای مسجد که سنشان از مصطفی بیشتر بود و قدیمی‌تر بودند، اولین شاگردان حاج‌آقای بهرامی در مسجد بودند و بعدها بچه‌های هم‌سن‌وسال مصطفی مثل سجاد عفتی، امیرحسین حاجی‌نصیری، سجاد ابراهیم‌پور و دیگران، با ‌نظارت حاج‌آقای بهرامی فعالیت می‌‌کردند.

 

[4] منطقه‌‌ای نزدیک کهنز شهریار. دره‌ای که مسیل رود فصلی است و خشک شده است.

 

[5]. نام یکی از نیروهای یگان‌ویژۀ نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران است. رهایی گروگان، برخورد و خنثی‌‌سازی عملیات‌های تروریستی و سرکوب شورش‌های شهری، از وظایف آنهاست.

 

[6]. یکی از مساجد کهنز.

 

[7] . روستایی اطراف کهنز.

[8]. یکی از شهرستان‌های استان تهران.

 

[9]. یک سال از تأسیس پایگاه امام‌روح‌الله می‌گذرد و نیروهای آنجا بچه‌های کم‌سن‌و‌سالی هستند که از هیئت حضرت ابوالفضل؟ع؟ جذب این پایگاه شده‌اند. برای همین مصطفی فعالیت‌های میدانی خودش در فتنۀ 88 را با دوستانش در پایگاه الغدیر انجام می‌داد و بچه‌های پایگاه خودش، امام‌‌روح‌الله را دخیل نمی‌کرد.

 

[10]. سازه‌‌های بتنی که شهرداری بین بزرگ‌راه‌ها برای جدا‌کردن یا بستن مسیرها می‌گذارد.

 

[11]. در کودکی من با پدرم سرِ زمین می‌رفتم. یک چهارپا هم با خودمان می‌بردیم. زمینی داشتیم که عرض آن مثلاً ده متر و طولش سیصد‌چهارصد متر بود. وقتی به زمین می‌رسیدیم، چهارپا را اولِ زمین می‌بست و به من می‌گفت: «برو پاکت کود شیمیایی رو از خونه بیار.» من آن موقع ده سال داشتم و با گریه می‌گفتم: «بابا چهار‌پا ‌اینجا هست، با اون کود بیاریم.» می‌گفت: «نه‌خیر! خودت باید بری.» دلیلی هم برای کارش نمی‌‌آورد. لابد با خودش می‌گفت بچۀ ده‌ساله چقدر این قضیه را درک می‌‌کند؟ یک روز به آقا‌مصطفی گفتم: «حکمت اون کارای پدرمو الان فهمیدم. داشت منو برای روزی آماده می‌کرد که یه آدم شصت‌کیلویی مثل تو رو از میدون آزادی بغل کنم و به‌سمت میدون انقلاب فرار کنم.»

 

[12]. سلاحی سرد شبیه باتوم که یک دستۀ عمود بر آن دارد و از کارایی بیشتری در دفاع و حمله برخوردار است.

 

[13]. پس از فروکش‌کردن موج اصلی اغتشاشات خیابانی و فرارسیدن ماه مبارک رمضان، جریان فتنه در برنامه‌ریزی استراتژیکی تصمیم گرفت در مناسبت‌های خاص مذهبی و ملی، برنامه‌های اغتشاشی‌اش را دنبال کند.

در این‌ راستا، روز قدس هدف اول در نظر گرفته شد. میرحسین موسوی، مهدی کروبی و محمد خاتمی در بیانیه‌های جداگانه اعلام کردند که در مراسم روز قدس شرکت خواهند کرد. ماهواره‌ها و سایت‌های اینترنتی جریان فتنه، شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» و «جمهوری ایران» را شعارهای روز قدس اعلام کردند.

در روز جمعه ۲۷شهریور، با آغاز راهپیمایی از ساعت ده، جمعیت فراوانی از مردم مسلمان و روزه‌دار تهران در مسیرهای اعلام‌شده، در خیابان‌ها حضور یافتند و شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل سر دادند. تقابل مردم انقلابی و ولایت‌مدار با طرف‌داران جریان سبز در بلوار کشاورز و خیابان ولی‌عصر؟عج؟ سبب می‌شد شعارهای «مرگ بر منافق» و «منافق برو گم شو» به‌ گوش برسد.

[14].  وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا‌ یُبْصِرُونَ. یس، 9. قرائت این آیۀ مبارکه برای مخفی ماندن از دید دشمن بسیار مجرب است.

 

[15]. افرادی که به‌صورت سازمان‌دهی‌شده از خیابان‌های اسکندری به‌سوی تقاطع خیابان توحید، میدان فردوسی به‌سمت میدان انقلاب، میدان امام‌حسین؟ع؟، پل چوبی، خیابان حافظ به‌سمت چهارراه کالج و چهارراه ولی‌عصر؟عج؟ حرکت کردند و با اخلال در عبورومرورِ عزاداران و مردمی که در تردد به‌سمت مجالس عزاداری بودند، شعار سر دادند. این افراد که به چوب و چماق و سنگ مسلح بودند، با کندن میله‌های خطوط ویژۀ اتوبوس‌‌های تندرو و قراردادن آنها در وسط خیابان تلاش کردند تردد مردم را مختل کنند. حامیان موسوی پرچم‌های مقدس یازهرا؟عها؟ و یاحسین؟ع؟ را در حاشیۀ میدان ولی‌عصر؟عج؟ پاره کردند و به آتش کشیدند.

میرحسین موسوی در بیانیه‌ای اغتشاشگران روز عاشورا را «ملت خداجو» نامید و کروبی نیز برخورد نیروهای انتظامی با اغتشاشگران و هتک‌حرمت‌کنندگان به عاشورای حسینی را به برخورد رژیم ستم‌شاهی با مردم مسلمان و انقلابی بهمن‌57 تشبیه کرد(مولف).

[16].  تخم‌‌مرغ محلی.

 

[17].  پژاک، شاخۀ ایرانی حزب پ‌.ک‌.ک ترکیه است. پ.ک.ک یا حزب کارگران کردستان در دهۀ80 به رهبری فردی به نام عبدالله اوجالان پایه‌گذاری شد که داعیۀ استقلال و آزادی کردستان ترکیه را داشت. شاخۀ جدید از پ.ک.ک یا پژاک، «حزب حیات آزاد کردستان» نامیده شد و هدف خود را آزادی اقوام کردستان ایران اعلام کرد.

ایران نخست کوشید با تلاش‌های دیپلماتیک، از توسعۀ فعالیت‌های تروریستی پژاک جلوگیری کند، اما دولت اقلیم کردستان عملاً در برابر درخواست‌های ایران برای جلوگیری از فعالیت پژاک بی‌تفاوت ماند. دولت مرکزی عراق نیز توانایی اعمال قانون و نظارت بر نواحی مرزی ایران را نداشت. از همین رو، ایران اقدامات نظامی را علیه فعالیت‌های تروریستی پژاک آغاز کرد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در حمله به مواضع گروه پژاک در خاک کردستان عراق در ۲۵تیر سال‌1390 ضربه‌های سختی به این گروه وارد کرد. طبق اعلان رسمی سپاه پاسداران، طی عملیات‌های سپاه، بیش از پنجاه نفر از اعضای گروه پژاک کُشته و صد نفر زخمی و عده‌ای نیز به اسارت درآمده‌اند. اوایل شهریور‌1390 عملیات سپاه علیه این گروهک وارد فاز نهایی شد. سپاه به مقرّ اصلی آنان هجوم برد که با تلفات شدید پژاک همراه شد. نهایتاً پژاک از موضع ضعف تقاضای آتش‌‌‌بس داد.

[18]. کسانی که از کهنز برای آشپزخانه به سوریه رفتند: غلام‌عباس حاجی‌نصیری و پسرش محمدحسین، خدایار بهرامی، رحمان سلمانی، مصطفی صدرزاده، محمد عسگرخانی و تعدادی دیگر بودند. آن روز حدود پانزده نفر اعزام شدند.

 

[19]. لشکر فاطمیون، متشکل از شیعیان افغانستانی است. این لشکر در زمان حملۀ شوروی و همچنین حملۀ طالبان به افغانستان حضور داشت. همین طور در قالب گردان ابوذر در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران حضور پیدا کرد. آنها که افغانستانی‌های شیعۀ مقیم ایران و افغانستانی‌های شیعۀ مقیم سوریه بودند، مأموریت اصلی‌شان دفاع از حرم حضرت زینب‌؟عها؟ و به‌تبع آن، مبارزه علیه گروه‌های مسلح تکفیری بود. این گروه که به‌دنبال تشدید بحران سوریه، در قالب گروهان اعلام موجودیت کردند، امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌‌شوند. امروزه تعداد نیروهای لشکر فاطمیون ۷ تا 10‌هزار تن برآورد می‌شود، اما در ابتدا با ۲۳ نفر شکل گرفت. با آغاز بحران سوریه در ۲۲‌ارديبهشت۱۳۹۲، حضور نیروهای خارجی در غالب گروه‌های معارض مسلح جدی شده بود. افرادی از کشورهای اسلامی همچون لیبی، تونس، پاکستان، افغانستان و… طبق فتوای مفتی‌های سلفی برای جهاد راهی سوریه شدند. پس از خطر سقوط زینبیه، دمشق و تخریب حرم حضرت زینب؟عها؟، افغانستانی‌های مقیم زینبیه، همچون سایر علاقه‌‌مندان آن حضرت خود را برای دفاع از حرم آماده کردند.

وقتی شرح این اتفاقات به گوش علیرضا توسلی و تعدادی از ساکنان گلشهر مشهد رسید، تصمیم گرفتند خود را به سوریه برسانند. گروهی ۲۳نفره به فرماندهی علیرضا توسلی به عراق رفتند. به‌کمک رزمنده‌های عراقی، خود را به سوریه رساندند و ابتدا در قسمتی از زینبیه به کار گرفته شدند. حضور مؤثرشان سبب شد که فرماندۀ محور عملیاتی آزادسازی دمشق به آنها بگوید اگر بتوانند نفرات خود را به تعداد گردان برسانند؛ کنترل کامل یکی از خطوط دفاعی را به آنها می‌دهند. بدین‌ ترتیب، مأموریت علیرضا توسلی با نام مستعار ابوحامد آغاز شد؛ مأموریتی که پرچم فاطمیون را برافراشت و به‌مرور بر رزمنده‌هایش افزوده شد. فاطمیون در عملیات‌های مهمی نقش‌آفرینی کردند. یکی از این مناطق، ارتفاعات کَسَب در شمال لاذقیه و هم‌مرز با ترکیه بود که آزادسازی آن بسیار دشوار و حائز اهمیت بود. همچنین عملیات آزادسازی تل قرین در نزدیکی مرز اسرائیل که پس از آن عملیات، اسم فاطمیون بر سر زبان‌ها افتاد. این عملیات‌ها تحسین حاج‌قاسم سلیمانی و سید‌حسن نصرالله را در پی داشت. به‌تدریج، خبر رفت‌و‌آمد مبارزان افغانستانی به گوش ایرانی‌هایی رسید که سعی می‌کردند خودشان را به جبهه‌های جهاد برسانند و تلاش کردند از طریق فاطمیون به سوریه بروند.

به ‌نظر می‌رسد شهید‌صدرزاده جزء اولین نفراتی است که با هویت افغانستانی به نیروهای رزمندگان افغانستانی موسوم به فاطمیون ملحق شد و کم‌‌کم افراد دیگری نیز خودشان را به این صف رساندند.

یکی از این افراد، حسن قاسمی‌دانا بود که در اردیبهشت سال‌1393 به‌ شهادت رسید.

[20]. علیرضا توسلی، با نام جهادی ابوحامد، در سال‌۱۳۴۱ در افغانستان به دنیا آمد. در دوران کودکی پدر و مادرش را از دست داد. سال‌‌۵۸ در جریان انقلاب هفتم ثور در افغانستان، عوامل حکومت وقت افغانستان و در رأس آنها سردارمحمد‌داوود‌خان، قریب به ۵‌هزار نفر را دستگیر کرد. در این قیام که کاملاً مردمی و متأثر از انقلاب اسلامی ایران بود، یکی از برادران توسلی نیز بازداشت شد. بعدها مشخص شد که ایشان در یکی از گورهای دسته‌جمعی زنده‌به‌گور شده است. علیرضا توسلی در سال‌۱۳۶۳ به ایران مهاجرت کرد. در حوزۀ علمیۀ اصفهان و سپس در حوزۀ علمیۀ قم مشغول‌‌به‌تحصیل شد و در کنار تحصیل، به کار ساختمانی اشتغال داشت.

او در 25‌سالگی در جریان جنگ تحمیلی، به کردستان رفت و بیش از یک سال در آن منطقه حضور داشت. پس از آن نیز تا پایان دفاع مقدس به‌صورت دوره‌ای در عملیات‌های مختلف شرکت می‌کرد. با اتمام جنگ تحمیلی، برای جنگ با ارتش شوروی راهی افغانستان شد و به نیروهای عبدالعلی مزاری پیوست. سپس به مشهد رفت و در محلۀ گلشهر مشهد ساکن شد. سال‌۷۴ در جریان جنگ طالبان دوباره راهی افغانستان شد. توسلی سال79 ازدواج کرد. او در سال‌های ۱۳۸۱ تا ۱۳۹۲ در مشهد به کارهای ساختمانی مشغول بود.

در تاریخ ۲۲‌ارديبهشت۱۳۹۲ که حضور نیروهای خارجی در غالب گروه‌های معارض مسلح جدی شده بود و احتمال سقوط زینبیه، دمشق و تخریب حرم حضرت زینب؟س؟ وجود داشت؛ افغانستانی‌‌‌های مقیم زینبیه مشتاقانه به دفاع از حرم شتافتند.

علیرضا توسلی هم که پیگیر این اخبار بود، ابتدا با گروهی 23نفره خود را به سوریه رساند. حضور مؤثرشان سبب شد فرماندۀ محور عملیاتی آزادسازی دمشق به آنها بگوید نفرات خود را به‌اندازۀ تعداد افراد گردان افزایش دهند. فرماندۀ تیپ فاطمیون، با نام مستعار ابوحامد، مأموریت‌هایی را به سرانجام رساند که پرچم فاطمیون را برافراشت و به‌مرور بر رزمنده‌هایش افزوده شد. ابوحامد سرانجام روز شنبه ۹اسفند‌٩٣، در حومۀ درعا و نزدیکی مرز اسرائیل به‌ شهادت رسید.

[21] مثلاً می‌گفتم: «یکی میاد در خونۀ امام‌باقر؟ع؟ رو می‌زنه، امام‌باقر؟ع؟ با یه لباس خیلی شیک میان. همه تعجب می‌کنن. می‌گن آقا این چه لباسیه که شما پوشیدین؟ امام می‌گه برای خونوادمه. خونواده‌م این‌طوری دوست دارن. این وقت، وقت خونه‌ست و این لباس هم برای خونه‌ست.» خیلی این‌طوری باهاش صحبت می‌کردم. بنده‌خدا خیلی هم چیزی نمی‌گفت.

 

[22]. به‌دلیل مجروحیت پایش در ایام فتنه و همچنین تصادفش در دوران کودکی، این‌طور می‌ایستاد.

 

[23].  آل‌عمران، 169.

 

[24]. دیرالعدس در جنوب سوریه واقع در استان درعا و در نزدیکی مرزهای فلسطین اشغالی است. این شهر در دوران بحران، عمدتاً عرصه فعالیت و حضور گروه‌های تروریستی تکفیری از جمله جبهه النصره بود که روابط آشکاری با رژیم صهیونیستی داشت. 19بهمن1393 رزمندگان فاطمیون پس از نبردی سنگین که چند روز به طول انجامید موفق شدند شهر دیرالعدس را از وجود تکفیری‌ها پاکسازی کنند. عملیات دیرالعدس نقطه عطفی در تاریخ مجاهدت‌های رزمندگان فاطمیون و محور مقاومت بود که زمینه‌ساز عملیات‌های الهباریه و تل قرین شد.

 

[25]صف، ۴.

 

[26]. عبوه، استفاده از تله‌‌های کششی و قطع کششی را می‌گویند.

 

[27] . حاجی بخشی از رزمندگان معروف دفاع مقدس بود که در 47سالگی به جنگ اعزام شد. نقش ایشان در روحیه‌بخشی و انگیزه‌دهی به رزمندگان و فضای خط مقدم بی‌بدیل و یکتاست. دوفرزند، یک برادر و یک داماد ایشان از شهدای دفاع مقدس هستند.

 

[28].  وقتی برگشت، گفت: «می‌دونی چی شد؟ بین راه ماشین خراب شد. توسل کردیم به شهیدمهدی و گفتیم ماشینو درست کن می‌خوایم بریم پیش پدرت.» تا استارت زدم ماشین روشن شد و رفتیم.

 

[29]. به‌خاطر مجروحیت پا، لنگ می‌زد.

 

[30].  اصطلاحی نظامی؛ یعنی به‌لحاظ امنیتی حمایتش می‌کنیم.

 

[31]. وقتی ساعت شهادت مصطفایم را گفتند شوکه شدم. من روز تاسوعا به وقت ما ساعت دوازده این را گفتم، مصطفایم ظهر تاسوعا به وقت سوریه ساعت ۱۱:۴۰ شهید شد و خدا و اهل‌بیت؟عهم؟ را دید. یعنی فقط چند دقیقه قبل شهادتش خدا خودش دلم را راضی کرد.

تصاویر جهت دانلود

تصویر کم حجم
https://mobinonline.ir/?p=29745 کپی