لشکر تک نفره برای شهید طهرانی مقدم

۲۶ سالش بود ولی یک پادگان را روی دست میچرخاند. حاج حسن طهرانی مقدم به او میگفت: «لشکر تک نفره». مأموریتی نبود که حاج حسن به علی واگذار کند و «نمیتوانم یا نمیشود» بشنود. اگر کسی گرفتاری در زندگی شخصیاش داشت، به پشتوانه خیریه مشکلش را حل میکرد. بقیه میگفتند : «علی اگر پادگان نرود، کار پادگان لنگ است.»
۲۶ نفر بودند که هیچ کدامشان نماندند. معروف شدند به شهدای اقتدار. امسال با عملیات وعده صادق، مردم ایران خود را بیشتر از قبل، مدیون شهید طهرانی مقدم و یارانش دیدند. این ۳۹ نفر شاید به نوعی مظلومترین شهدا هستند، چون هیچکدامشان باقی نماندند تا دوستانشان را روایت کنند. یکی از آنها شهید علی کنگرانی است که مورد اعتماد ویژه حاج حسن بود. همنشین مادر شهید کنگرانی شدیم تا بیشتر از پسرش بدانیم.
میخواهم مثل رهبر بشوم
وقتی از مادر شهید علی کنگرانی میپرسیم چند فرزند دارید؟ علی را هم میشمرد و میگوید: دو پسر دارم، دو دختر. از خیلی سال پیش شروع میکند؛ بچگی علی. از نماز اول وقت و صله رحم پسرش تعریف میکند. خندههای جگرگوشهاش هنوز در یادش مانده است. میگوید: «اگر عکسهایش را ببینید در همه عکسهایش میخندد مگر اینکه عکس پرسنلی باشد.»
علی ۷ سالش بود که از مسجد جدا نمیشد. خیلی بلند پرواز بود. وقتی از او میپرسیدند: «در آینده چه کاره میشوی؟» جواب میداد: «راننده اتوبوس!» یک کم که گذشت نظرش عوض شد دیگر میخواست رئیس جمهور شود. خیلی در جایگاه رئیس جمهوری هم باقی نماند. یک شب که از مسجد به خانه برگشت گفت: «نظرم عوض شده، رهبر از رئیس جمهور هم بالاتر است، میخواهم مثل رهبر شوم.» هر چقدر که بلندپرواز بود، همان قدر هم به مسائل مذهبی و شرعیاش اهمیت میداد. همیشه احکام را میپرسید. مثلا این پول حلال است یا حرام.
نمیشود و نمیتوانم نداریم
علی سالها در مسجد و بسیج قد کشید و رشد کرد تا به سربازی رفت. خوش اخلاق و فعال بود. سریع در دل مسئولین پادگان جا باز کرد. تاجایی که بعد از تمام شدن دوران سربازیش در پادگان جذبش کردند. خیلی زود توجه شهید طهرانی مقدم را هم جلب کرد و شد همه کاره پادگان مدرس. مدیریت داخلی پادگان را برعهده داشت ولی عملا آچار فرانسه بود. دوستانش میگفتند: «مأموریتی نبود که حاج حسن به علی واگذار کند و «نمیتوانم، نمیشود» بشنود. شب و روز نداشت. کار و کار و کار. ولی حواسش به همه بود. حاج حسن خیریهای تاسیس کرده بود که به کارکنانی که مشکلی دارند، وام بدهند. بیشتر مبلغ خیریه را هم خودش تامین میکرد. یک روز که یکی از کارکنان دیر به محل کار حاضر شد، از او سوال کرد: «چرا دیر آمدی؟» برای اینکه تاخیرش را توجیه کند، گفت: «چون ماشین ندارم دیر رسیدم.» صبح فردا علی صدایش کرد و برگهای جلویش گذاشت. با نگرانی نگاه کرد که این برگه چیست؟ علی گفت: «به حاج حسن گفتم که به خاطر ماشین دیر آمدی. دستور داد از خیریه به شما وام خودرو بدهیم.»
کار در موشکسازی یا کارخانه رنگسازی
علی هیچ وقت از کارش در خانه صحبت نمیکرد. هر کس از شغلش سؤال میکرد میگفت: «در کارخانه رنگسازی کار میکنم.» وقتی پایش شکست و پدرش او را به پادگان میرساند، تازه خانوادهاش متوجه شدند در پادگان مدرس کار میکند. گاهی اوقات که از حاج حسن تعریف میکرد، اهل خانه میپرسیدند: «مگر تو با حاج حسن کار میکنی؟» علی سریع قضیه را جمع میکرد. یک بار میگفت راننده حاج حسنم و بار دیگر میگفت تدارکاتم. خبردار برای فرمانده در تماس تلفنیانقدر به حاج حسن ارادت داشت که وقتی در خانه هم بود و تلفنی با او حرف میزد، خبردار میایستاد. یک سره میگفت: «شما حاج حسن را نمیشناسید. ایشان دست راست رهبری هستند.» یک روز پدرش به شوخی گفت: «چرا آنقدر پاچه خواری حاج حسن را میکنی؟» علی گفت: «بابا چطور شما پاچه خواری حاج همت را میکردید!؟» یک وقتهایی هم به شوخی خودش را دست بالا میگرفت و میگفت: «شما حالا حاج علی را نمیشناسید. وقتی میشناسید که حاج علی جهانی شده.»
ماجرای قاب عکسی که همه آدمهایش شهید شدند
روز جمعه همه دور هم جمع بودند. فاطمه بهانه میگرفت که باید همین امروز بروند استخر. دختر کوچک خانه همیشه حرفش برو داشت. مامان از علی خواست آنها را به استخر برساند، استخر تعطیل بود. به فاطمه قول داد فردا حتما بروند استخر. علی شب عروسی دعوت داشت. دم غروب بود که رسید خانه. عادت داشت وقتی از راه میرسید، هر چقدر هم که خسته باشد، پا و جورابش را بشوید و وضو بگیرد. آن شب هم مثل همیشه بود. بعد نماز رفت آماده شود برای عروسی. کت و شلوار نو خریده بود. پیراهنش را اتوکشیده و مرتب کرده بود. مادر به قد و بالایش که نگاه کرد، دلش غنج رفت برای دامادی پسرش. مدام قربان صدقه اش میرفت. علی کادوی عروسی را داخل جیبش گذاشت و گفت: «میخواهم برای جلیلوند سنگ تمام بگذارم.» میخواست از در بیرون برود که خواهرش وارد اتاق شد. قاب عکسی را که علی به اتاق خوابش زده بود، در دستش بود. عکس برای ولادت امام حسن (ع) بود. هر سال حاج حسن آن شب را جشن میگرفت. در قاب عکس اکثر فرماندهان حضور داشتند، علی هم کنارشان بود. خواهر علی به شوخی گفت: «علی جان! من این عکس را از دیوار برداشتم. این برای محل کارت خوب است نه اتاق خوابت.» علی از لحن خواهرش خنده اش گرفت. عکس را از دست خواهرش گرفت. با انگشت اشاره تک تک آدمهای داخل عکس را نشان داد و گفت: «این شهید حاج آقا طهرانی مقدم، این شهید زلفی، …» همه افراد داخل عکس را با پیشوند شهید نام برد. دست آخر انگشت گذاشت روی عکس خودش و گفت: «این هم شهید حاج علی کنگرانی». مادر که تا چند دقیقه پیش، پسرش را در لباس عروسی تصور کرده بود، دلشوره به جانش افتاد و گفت: «چرا هی شهید شهید میکنی؟»
علی قاب عکس را به طرف فاطمه گرفت و با لبخند گفت: «آبجی جان دستمال بیاور عکس را پاک کن بزن به دیوار.» … و فردای آن روز همه آنهایی که علی در عکس نشان داد، شهید شدند.
روز واقعه
صبح روز شنبه باز فاطمه به مادر پیله کرد که قول داده بودید من را استخر ببرید. مادر شال و کلاه کرد و همراه فاطمه به استخر رفت. گوشی همراهش را بیصدا کرده بود . حوالی ظهر صدای انفجار به گوش شهر رسید. انقدر صدا زیاد بود که دیوارههای استخر لرزید. مادر چند لحظه بهتش برد ولی به خودش گفت حتما زلزله آمده است. از استخر که بیرون آمدند گوشی همراهش را برداشت. چند تماس بیپاسخ از دخترش داشت. تا آمد شماره را بگیرد، پسرش زنگ زد. گوشی را که جواب داد، حرف خاصی نشنید. دلش شور افتاد. به خانه که رسید، همسایهها نزدیک در خانه شان جمع شده بودند. یکی از خانمهای همسایه گفت: «پادگان علی اینا انفجار شده». خواهر علی مرتب شماره همراهش را میگرفت، ولی جواب نمیداد. پدر علی و دامادشان به پادگان مدرس رفته بودند تا خبر بگیرند. مادر برعکس همیشه که با کوچکترین اتفاقی نگران پسرش میشد، الان نگران دوستانش بود. در دلش میگفت: «اگر آقای زلفی شهید بشود، علی چقدر ناراحت میشود.»
اصلا در حال خودش نبود. همسایهها در گوش هم پچ پچ میکردند. تلفنش زنگ خورد، سریع جواب داد. صدای همسرش بود. با ناله گفت: «حاج خانم بیچاره شدیم.» انگار تمام وجودش یک باره فروریخت. همین یک جمله کافی بود تا بفهمد علیاش شهید شده است. صدای مادر میلرزید. با گریه گفت: «بمیرم برای بچه ام. از علی من هم هیچی نمانده.» یادش افتاد چند وقت قبل یک شب علی در رختخواب دراز کشیده بود. یک دفعه از اتاق بیرون آمد و گفت: «پادگان انفجار شده. باید بروم.» هر چه اصرار کرد علی نرود، قبول نکرد. لباس پوشید و رفت. چشم برهم نگذاشت تا علی برگردد. وقتی برگشت، سریع پرسید: «چه خبر؟ بچهها چه شدند؟» علی با بغض گفت: «بچهها تکه پاره شدند.» حالا مطمئن شد که هیچی از بدن پسرش نمانده است.
پایی که نشانه شد
دو سه روزی از انفجار پادگان مدرس گذشت. هنوز خبری از پیکر علی نبود. بیشتر بدنها تکه تکه شده و سوخته بودند. برای شناختن پیکر به آزمایش DNA متوسل شدند. پدر برای آزمایش رفته بود. همین که آستینش را بالا زد، یک نفر از معراج شهدا سررسید و گفت: «یک پا پیدا شده، ببینید این پای شهید شماست.» پدر پای علی را شناخت. تنها قسمتی که از کل بدن پسرش مانده بود. آخر پای علی با بقیه فرق داشت. دو تا از انگشتهایش روی هم قرار گرفته بود. جمعه قبل که علی نماز امام زمان (عج) میخواند، پدر چشمش به پای او افتاد. بعد از نماز گفت: «علی جان! اگر پایت داخل کفش اذیت میشود، با یک عمل جراحی ساده، درست میشود.» علی خندید گفت: «پدر جان این یک نشانه است. شما میتوانید با این انگشتها پیکر من را بعد از شهادت شناسایی کنید.» یک لحظه دل پدر لرزید و گفت: «درب شهادت بسته است.» جواب علی پدر را به فکر فرو برد: «مگر میشود درب شهادت بسته باشد؟! ما راه را گم کردهایم.»
میگویند اسم در سرنوشت آدمها تاثیر میگذارد. هم در آیات و روایات آمده است هم در روانشناسی جدید. ولی نمیدانم وقتی پدرش اسمش را علی میگذاشت فکر میکرد که سرنوشت پسرش مثل علی اکبر میشود یا نه؟ خودت بگو بدنت را چگونه جمع کنمپر از علی شده خاک تمام دور و برمکنار جسم تو باید به داد من برسندتو این همه شدهای من هنوز یک نفرم