عاشقانه‌‌‌های زوج خبرنگاری که اسرائیل به دوری محکوم‌شان کرد

جنگ خودش را بیشتر روی جسم آدم‌ها نشان می‌دهد، گرسنگی، جراحت و حتی مرگ، تراژدی‌های پر تکراری هستند که از سیاهی جنگ روایت می‌شوند انگار کمتر کسی حواسش به این است که چه بر سر عاشق‌ها می‌آورد؟! جنگ هزار لیلی و مجنون دورافتاده از هم دارد، هزار شیرین و فرهادی که قصه عاشقی‌شان میان شمار کشته‌ها و آمار تلفات گم می‌شود، مثل سائد و آمنه!
شهادت ۱۹۷ خبرنگاری که تا به امروز و البته تا این لحظه در غزه هدف ارتش اسرائیل قرار گرفتند، اتفاقی نبود. اسرائیل، هر صدا و هر روزنه‌ی کوچکی که این جنگ را روایت کند، هدفمند خاموش می‌کند و با بمب و موشک‌هایش به نبرد کلمات می‌رود. شهید آمنه حمید یکی از همان خبرنگاران است، زنی که به جرم نوشتن قصه‌های غزه و روایت رنج و درد مردمش تاوان سنگینی داد. سر پسر نوجوانش زیر آوار از تن جدا شد، بدن تکه‌تکه خودش را به سختی از بین آوارها جمع کردند، ۵ فرزندش زخمی و یتیم شدند و همسرش سائد حسونه که او هم فعال رسانه‌ای است زندانی، شکنجه و تبعید شد! وقتی از یکی از همکاران می‌شنوم که آمنه تا همین چند وقت پیش با او در تماس بوده، پای میز مصاحبه او می‌نشسته و از غزه می‌گفته، دنیا به اندازه بند انگشتی برایم کوچک می‌شود. همان همکار واسطه می‌شود، سائد حسون مطالبی را از فلسطین برایم می‌فرستند و من آمنه را روایت می‌کنم. زنی که روایتش دیوان کاملی است از زندگی، اهل شعر و نوشتن، مبارز وطن و عاشقی است که دور از معشوقش جان داد!

خانواده‌ای که ۲۵ بار آواره شدند!

عقربه‌های ساعت که از ۱۲ گذشت و تقویم نشست روی پنجمین روز اکتبر، قنداقه ضحی را به دست آمنه دادند، فرزند ششم او که حالا تمام خانواده از آمدنش خوشحال بودند و جشن کوچکی در خانواده‌شان برپا شده بود. حماس و ضربه‌ای که در هفتم اکتبر به اسرائیل زد شادی این تولد را در خانواده حسونه دوچندان کرد اما چند روز بعد، اسرائیل، استخوان همیشگیِ لای زخم فلسطینی‌ها، سر باز کرد و چرک و کثافتش را با موشک و بمب‌هایش بر سر غزه ریخت. هنوز درد زایمان آمنه آرام نشده و ضحی جان نگرفته بود که او و همسرش مجبور شدند دست بچه‌ها را بگیرند و از خانه به جای امنی پناه ببرند. اما کجای غزه امن بود وقتی یک طرف میدان‌جنگ، ارتش اسرائیل نشسته بود و به هیچ‌کس و هیچ‌چیز رحم نمی‌کرد؟! از آن روز به بعد آمنه و خانواده‌اش ۲۵ بار آواره شدند. از شرق به جنوب، از جنوب به غرب، از غرب به شمال. محله به محله می‌رفتند و هرکجا پا می‌گذاشتند موشک‌های اسرائیل زودتر از آن‌ها به آنجا رسیده بود. چندباری هم محل سکونت‌شان هدف موشک‌ها قرار گرفت.
یک بار ضحی، نوزادشان به خاطر دود بمب‌ها دچار تنگی نفس شد و بار دیگر آوار روی سرش ریخت و پیشانی‌اش زخمی شد. آمنه هم زخمی شد، خون از ساق پایش جاری شده بود اما اهمیتی نداشت او شجاع و قوی‌تر از آن بود که با زخم نسبتا عمیقی از پا دربیاید. با اینکه می‌دانست اسرائیل به خاطر نوشته‌هایش قصد جانش را کرده، باز دست برنمی‌داشت، باز قافیه‌اش‌ها را با درد غزه هم‌ردیف می‌کرد، شعر می‌گفت، قلم می‌زد، شهدا را روایت می‌کرد و ساکت نمی‌ماند. بمب و موشک‌ها دست‌آخر مجبورشان کرد بعد از آن همه آوارگی به بیمارستان الشفا پناه ببرند، جایی که مردم و مجروحان به ظاهر در امنیت بودند، اما درست در همان روزها الشفا بمباران شد. آمنه شاهد عینی است از آنچه در بیمارستان الشفا رخ داده است.

روایت آمنه از روزی که الشفا بمباران شد!

جای بمباران الشفا هنوز در قلب‌هایمان تیر می‌کشد، شبیه زخم تازه‌ای که هر بار رویش دست بکشی تا مغز استخوانت را می‌سوزاند. غیر از آمنه و بچه‌هایش، تعداد زیادی از مردم در بیمارستان پناه گرفته بودند که بمب‌های اسرائیلی، زنده و مرده، مجروح و سالم را به خاک و خون کشید. روایت الشفا و جنایت اسرائیل از بعد از وقوع آن حادثه به ما رسید اما دست‌نوشته‌های آمنه شرح نابی است از دل حادثه، از لحظات پر استرسی که هیچ‌کس خیال نمی‌کرد اسرائیل آن‌طور وحشیانه همه‌ی بیمارستان را بمباران کند. «یک شب عادی نبود، اسرائیل تصمیم گرفته بود به یکی از آخرین پناهگاه‌های زندگی، یعنی بیمارستان الشفاء، حمله کند؛ جایی که درد و رنج مجروحان و آوارگان را در خود جای داده بود. فاجعه بدون هیچ پیش‌آمدی رخ داد. یک لحظه صدای آژیر هواپیماها قطع شد و سکوت سنگینی همه جا را گرفت، صدای تیراندازی به گوش ‌می‌رسید. بلندگوها فریاد می‌زدند: “الشفاء از همه طرف محاصره شده است.” این کلمات ما را در برابر مرگ قرار داد و ما را بین آتشی که بین ساختمان‌ها و مردم تفاوتی قائل نبود، سرگردان کرد. ضحی را در آغوش گرفتم، گریه‌های کودکان و اشک‌های مادران، راهروهای تاریک را پر کرده بود. ما روی زمین می‌خزیدیم و سعی می‌کردیم از گلوله‌هایی که از آسمان می‌بارید در امان بمانیم. بیمارستان الشفاء به میدان جنگی تبدیل شد و هر لحظه جهنمی بی‌نهایت بود. تجهیزات پزشکی، داروها و کادر درمان همه هدف قرار گرفتند. الشفاء به عنوان آخرین پناهگاه در جنگ از بین رفت.»
میان آن شرایط آخرالزمانی‌ که آمنه توصیف کرده است، میان آن لحظات سخت، فکر می‌کنید او مشغول چه کاری بود؟! قلم و خودکار از دستش نمی‌افتاد واو به واو هر چه را که می‌دید می‌نوشت، باید بیرون از این بیمارستان، دنیا می‌فهمید چه بر سر آن همه زن و بچه بی‌گناه آمده است. آمنه در برابر موشک‌های اسرائیلی خطرناک‌ترین سلاحش یعنی قلمش را به کار می‌گرفت و اسرائیل واقعا از قلم او می‌ترسید. از روشنگری‌هایش و عطر امیدی که همیشه از لابه‌لای کلماتش در سر آدمی می‌پیچید. آن همه بمباران و حمله سنگین به بیمارستان الشفا هیچ آورده‌ای برای اسرائیل نداشت وقتی صبح، آمنه نوشت:« ویرانی همه جا را فرا گرفته است اما در میان این ویرانی، مادرانی که برای نجات فرزندانشان با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند و پدرانی که با دست خالی آوارها را کنار می‌زدند تا عزیزانشان را پیدا کنند بیشتر به چشم می‌آید. بیمارستان الشفاء امروز، اگرچه به ویرانه‌ای تبدیل شده است اما نماد مقاومت مردم غزه است که از زیر آوارها زندگی جدیدی می‌سازند. اراده زندگی قوی‌تر از هر بمب و موشکی است.»

روزی که اسرائیل آمنه و سائد را محکوم به دوری کرد!

اسرائیل بارها سائد حسونه و همسرش آمنه حمید را تهدید کرده بود حتی کانال ۱۴ اسرائیل یک بار تصویر آمنه را در بیمارستان الشفا به عنوان کسی که باید مورد هدف قرار بگیرد پخش کرد. آمنه و سائد مجبور شدند دوباره دست بچه‌ها را بگیرد و از بیمارستان الشفا به جای دیگری پناه ببرد اما مگر اسرائیل دست بردار بود؟! صهیونیست‌ها سائد حسونه را دستگیر کردند و بردند. شرایط سختی بود. آمنه در تاریکی شب در خیابان‌های ویرانی که دیگر نمی‌شناخت‌شان دست بچه‌ها را گرفته بود و به دنبال سرپناه جدیدی برای زندگی می‌گذشت. نبود سائد همه چیز را سخت‌تر می‌کرد و مسئولیت‌های او را بیشتر اما آمنه پیش از هر چیزی دل‌نگران کسی بود که یک عمر عاشقانه کنار هم زندگی کرده بودند و دلسوزانه برای فلسطین قلم زده بودند.سائد شکنجه‌های سختی شد، اسرائیل می‌خواست به جوان ۳۵ ساله‌ای که مقاومت از سر زبانش نمی‌افتاد و کلماتش دست مردم را در این سیاهی می‌گرفت تا به آینده‌ی بدون اسرائیل امیدوار باشند، درس سختی بدهد. درسی که برای یک عمر او و همسرش را از نوشتن درباره فلسطین و مقاومت منصرف کند اما مگر اراده سائد شکستنی بود. وقتی افسران اسرائیلی تهدیدش کردند که تمام خانواده‌اش را خواهند کشت، دل سائد مثل کوچه‌ پس کوچه‌های غزه آشوب و ویران شد اما خم به ابرو نیاورد. همان سال‌های کوتاه زندگی در کنار آمنه دستاورد بزرگی برایش داشت. شجاعت آمنه، سرسختی‌هایش مقابل جنگ و قحطی، مقاومتش برای آزادی فلسطین، در این سال‌ها اراده سائد را هم دوچندان کرده بود. افسران اسرائیلی وقتی دیدند شکنجه اثری روی او ندارد نسخه دردناک‌تری برایش پیچیدند، تبعید و دوری از خانواده! سائد به رفح می‌رفت و آمنه و بچه‌ها در اردوگاه الشاطی می‌ماندند.

جنگ چه بر سر عاشق‌ها می‌آورد؟!

جنگ خودش را بیشتر روی جسم آدم‌ها نشان می‌دهد، گرسنگی، جراحت و حتی مرگ، تراژدی‌های پر تکراری هستند که از سیاهی جنگ روایت می‌شوند انگار کمتر کسی سراغ دل می‌رود. کمتر کسی حواسش به این است که جنگ چه بر سر عاشق‌ها می‌آورد؟! جنگ هزار لیلی و مجنون دورافتاده از هم دارد، هزار شیرین و فرهادی که قصه عاشقی‌شان میان شمار کشته‌ها و آمار تلفات گم می‌شود. اما کاش میان آمارها کسی هم دل‌‎‌های عاشقی را می‌شمرد که جنگ آنها را از هم دور انداخته و زخم رویشان نشانده مثل سائد و آمنه!آمنه برگشته بود به خانه پدری‌اش در اردوگاه الشاطی، با اینکه می‌دانست دیر یا زود اسرائیل زهرش را به او هم می‌ریزد اما باز می‌نوشت. شهدا را روایت می‌کرد، زندگی زیر پوست مقاومت را به تصویر می‌کشید و مردم را به صبر عظیمی دعوت می‌کرد که کم‌کم اسرائیل را از پا در می‌آورد. زندگی بدون سائد سخت می‌گذشت اما آمنه مثل همه سختی‌هایی که به تا به حال برای فلسطین و وطنش به جان خریده بود با این یکی هم کنار آمد. هم مادر خانه بود و هم پدر بچه‌ها. هر فرصتی هم که پیدا می‌کرد با سائد تماس می‌گرفت و در سرزمین دلش کشورگشایی می‌کرد تا از دوری به تنگ نیاید.

شادی‌ که اسرائیلی‌ها چشم دیدنش را نداشتند

«صدای مادربزرگم در گوشم است که می‌گفت: هر روز هویج و کلم! این یک ضرب‌المثل قدیمی است اما اسرائیلی‌ها ما را در شرایطی قرار دادند که این ضرب‌المثل برای ما به واقعیت تبدیل شد. از اواسط اکتبر، در بازار غزه نه سبزیجات پیدا می‌شد و نه گوشت. حتی در خواب هم میوه‌ای نمی‌دیدیم. بعد از صد روز، مقدار کمی پرتقال که زیر بمباران چیده شده بود، به بازار آمد و آن هم با قیمت بسیار بالا. بچه‌هایم مدام از هر غذایی که پیدا می‌شود حرف می‌زنند. چند روز پیش، فروشنده‌ای جلوی پناهگاه‌مان نان محلی می‌فروخت. بچه‌ها خیلی خوشحال شدند و با عجله رفتند تا آن را بخرند. آن‌ها قبلاً نان محلی را دوست نداشتند، اما حالا هر غذایی برایشان ارزشمند است.» این روایت خود آمنه است از گرسنگی و قحطی‌ای که در غزه تحمل کرده‌اند حتی جایی نوشته که از تشنگی و گرسنگی راه رفتن هم برایشان سخت شده است. آن روز بعد از آن همه سختی، قرار بود آمنه در آشپزخانه با آن چند قلم مواد غذایی که پیدا کرده بودند بچه‌ها را خوشحال و برایشان پیتزا درست کند!
بچه‌ها دور مادر می‌چرخیدند، دل توی دلشان نبود تا زودتر غذا آماده شود، انگار شادی دنیا را داشتند فقط دلشان از جای خالی پدر گرفته بود. چند دقیقه بعد عمر شادی‌شان سر رسید. پیتزا هنوز آماده نشده بود که موشک اسرائیلی خانه‌شان را هدف قرار داد. پیکر آمنه خبرنگار شجاع و دلداده غزه دو روز بعد تکه تکه از زیر آوار پیدا شد، مهدی ۱۱ساله هم در حالی پیدا شد که سر نداشت. حالا علی ۱۰ ساله، محمد ۹ ساله، امیر ۵ ساله، غنا ۴ ساله و ضحی که اولین سال زندگی‌اش را می‌گذراند زخمی و بی‌کس شده بودند. مادر شهید و پدر در تبعید! اما داغ این فراق تازه از آنجایی شروع می‌شود که خبر به سائد رسید!

مردی که اجازه نداشت در تشییع همسرش شرکت کند

سائد تازه با آمنه تماس گرفته بود، حال همه‌شان خوب بود و خوشحال از آن که برای ناهار بعد از مدت‌ها پیتزا خواهند خورد. یک ساعت بعد اما تصویر پسرش در شبکه‌های اجتماعی شوکه‌اش کرد. او زخمی به سمت خبرنگارها می‌دوید و می‌گفت:«خانه‌مان را با موشک زدند، مادرم هنوز زیر آوار است، حالا ما هیچ‌کس را نداریم!» به چشم‌هایش اعتماد نداشت، شماره آمنه را گرفت، وقتی صدای ضبط شده‌ای پشت خط تکرار کرد مخاطب در دسترس نمی‌باشد دنیا روی سر سائد خراب شد. آمنه همسرش، مادر بچه‌هایش، کسی که عاشقانه دوستش داشت و به خاطر دغدغه‌های مقدسش ستایشش می‌کرد حالا زیر آوار بود اما سائد نمی‌توانست کاری کند. نمی‌توانست حصار تبعید را بشکند و خودش را برساند به اردوگاه الشاطی، حداقل برای آنکه آخرین بار آمنه را ببیند و با او وداع کند!یک عاشق چگونه می‌توانست این لحظه را دوام بیاورد؟! مخصوصا این که اجازه نداشت در تشییع و تدفین آمنه هم شرکت کند. رسانه‌ها می‌گویند مهدی و آمنه را در یک قبر دفن کردند اما من می‌گویم دل سائد هم همان‌جا دفن شد. شکنجه سختی بود. سائد حق داشت حداقل یک بار دیگر آمنه‌اش را ببیند، مهدی را ببوسد، فرزندان دیگرش را بغل بگیرد و در غم مادر دلداری‌شان بدهد. بعد از ماه‌ها جدایی بالاخره با پادرمیانی یونیسف بچه‌ها به پدر رسیدند، بماند که خودروی یونیسف بارها مورد هدف قرار گرفت اما بچه‌ها حصار تنهایی پدر را شکستند و در سلامت کامل به او رسیدند. سائد بارها این لحظه را با آمنه تصور کرده بود این که یک روز می‌رسد که دوباره دور هم جمع می‌شوند و این فراق و جدایی سر می‌آید اما اسرائیل مگر به جان‌ها رحم می‌کند که به دل‌ها و آرزوهایشان رحم داشته باشد؟!
شهادت آمنه و فراق جانسوزی که اسرائیل برایشان نسخه پیچیده بود، هیچ چیز را تغییر نداد، حتی ذره‌ای هم اراده سائد خدشه‌دار نشد، اتفاقا محکم‌تر و مصمم‌تر راه آمنه را پیش گرفت. آمنه برای او و بچه‌ها میراثی از مقاومت و شجاعت به ارث گذاشته است. حالا سائد به جای آمنه و خودش صدای فلسطین است. صدایی که خاموش نمی‌شود حتی اگر روزی صهیونیست‌ها موشک نقطه زنشان را روی مختصات خانه سائد تنظیم کنند.

تصاویر جهت دانلود

تصویر کم حجم
https://mobinonline.ir/?p=60038 کپی