تماس آخر، وداع آخر!

مصطفی این بار پشت تلفن طولانی‌تر حرف زد؛ از حال فامیل پرسید و با حوصله صحبت کرد. وقتی تماس تمام شد، حس عجیبی پیدا کردم. دو روز بعد از این تماس بود که خبر شهادت او رسید.

جوان‌ترین شهید مدافع حرم شهید «سید مصطفی موسوی» است که در پنج‌شنبه ۱۸ آبان ۱۳۷۴ به دنیا آمد و تنها ۳ روز پس از رسیدن به سن ۲۰ سالگی، در ۲۱ آبان ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. کتابی با نام «بیست سال و سه روز» درباره او نوشته شده که مقام معظم رهبری نیز بر آن تقریظی داشته‌اند. در ادامه به مرور خاطراتی از این شهید در گفتگو با پدرش «سید عین الله موسوی» می‌پردازیم.

این خاطره به روزهایی برمی‌گردد که سید مصطفی سن و سال کمی داشت و به‌تازگی در دانشگاه قبول شده بود. در آن زمان، پدرش به او گفته بود: «اگر الان درس بخوانی، در آینده بیشتر به درد کشور می‌خوری. جنگ همیشه هست؛ یک سال دیگر، دو سال دیگر، یا حتی چهار سال دیگر هم می‌توانی به جبهه بروی.» اما مصطفی، با جمله‌ای که باورش را نشان می‌داد، جواب داده بود: «پدر، از کجا مطمئنی که دو یا سه سال دیگر، همین آدمی باشم که الان هستم؟ شاید آن زمان، انگیزه و احساسم را از دست داده باشم.»

این جمله مصطفی، پدر را به یاد خاطره‌ای از سال‌های جوانی‌اش انداخت. سال ۶۲ بود و او هم تصمیم گرفته بود به جبهه برود، اما پدرش مانع شده بود. تا سال ۶۵ صبر کرد و به منطقه اعزام شد، اما همیشه با خود فکر می‌کرد اگر همان سال ۶۲ به جبهه رفته بود، شاید داستان دیگری در انتظارش بود. همین فکر باعث شد به مصطفی بگوید: «حق با توست؛ برو و هر چه در دلت هست انجام بده.» این خاطره، همیشه در ذهن پدر زنده مانده، به‌ویژه از زمانی که مصطفی، جوان‌ترین شهید مدافع حرم از ایران شد.

پدر شهید می‌گوید که مصطفی در تمرین‌های نظامی در جبهه چنان بود که گاهی چند شب در همان‌جا می‌ماند. وقتی به او می‌گفتند چرا آنجا مانده‌ای، پاسخ می‌داد: «می‌ترسم اگر به خانه بروم، نگذارند با بقیه به خط بروم و اگر زمانی عازم شدند، من کنارشان نباشم.» روزی که خبر رفتن به جبهه را آوردند، یکی از مسئولان منطقه با سید عین الله تماس گرفت و با اشاره به سختی‌ها گفت: «جنگ مشکلات زیادی دارد؛ از مجروحیت و قطع عضو تا شهادت.» جواب شنید: «می‌دانم، خودم در جنگ بوده‌ام. اگر او راضی است، من هم راضی‌ام.»

پس از شهادت مصطفی، همان مسئول روزی به خانه آنها آمد و گفت: «آمده‌ام ببینم هنوز همان حرف را می‌زنی یا نه.» و باز هم از پدر خانواده پاسخ شنید: «بله، هنوز همان حرف را می‌زنم؛ چون می‌دانم مصطفی با چه ایمانی به راهش قدم گذاشت.»

شهادت، سرنوشت مصطفی بود

پدر شهید می‌گوید روزی که مصطفی در دانشگاه دولتی گرمسار در رشته مکانیک قبول شد، خانواده خوشحال و امیدوار بودند. اما مصطفی گفت: «پدر، می‌خواهم در تهران بمانم و در دانشگاه آزاد تهران غرب درس بخوانم.» خانواده ابتدا مخالفت کرد: «مصطفی، شرایط مالی ما مناسب نیست که هزینه دانشگاه آزاد را پرداخت کنیم. دانشگاه دولتی منطقی‌تر است.» اما مصطفی بدون بحث اضافه گفت: «پدر، اگر به گرمسار بروم، نمی‌توانم راهی را که شروع کرده‌ام، ادامه بدهم. باید در تهران بمانم تا آموزش‌هایی را که نیاز دارم بگیرم. شما بخشی از هزینه را کمک کنید، بقیه‌اش را خودم با کار کردن تأمین می‌کنم.»

در نهایت، مصطفی تصمیم خودش را گرفت و به دانشگاه آزاد تهران غرب رفت. چند سال بعد، یکی از مسئولان دانشگاه بعد از شهادت مصطفی به خانه آنها آمد و گفت: «این جوان چندین بار از من تقاضای مرخصی می‌کرد. هر بار جوابم نه بود، و او بدون هیچ حرفی برمی‌گشت. روز بعد دوباره می‌آمد و باز همان درخواست را می‌داد. چند بار این کار را تکرار کرد تا بالاخره قبول کردم. امروز که به یاد اصرارهای مصطفی افتادم، آمدم از شما حلالیت بگیرم.»

تماس آخر، وداع آخر!

سید عین الله در جواب او گفته بود: «خوشحالم که راهش را ادامه داد. از انتخاب او هیچ وقت ناراحت نبوده‌ام.» پدر مرور می‌کند که همان لحظه یاد حرف‌های مصطفی افتاده است: «با خودم گفتم اگر او به سوریه نمی‌رفت، سرنوشتش همین نبود؟ آیا آنچه برایش مقدر شده بود، جای دیگری اتفاق نمی‌افتاد؟ همیشه فکر می‌کنم که آدم‌ها سرنوشت خودشان را دنبال می‌کنند و هرچند از مسیر جنگ دور شوند، آنچه برایشان نوشته شده، بالاخره در زندگی‌شان خواهد بود.»

اگر با مادرم حرف بزنم، شاید حب دنیا مرا بگیرد!

یک روز، پسرخاله مصطفی که حدوداً ۳۰ سال داشت، به خانه آنها رفت. با ناراحتی رو به پدر و مادر مصطفی می‌کند و می‌گوید: «چرا اجازه دادید مصطفی به جنگ برود؟ او تنها فرزند پسر شما بود. مگر جنگ تنها جایی بود که می‌توانست خدمت کند؟» پدر خانواده پاسخ می‌دهد: «خطر فقط در جنگ نیست. هر جا و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد.»

سید عین الله تعریف می‌کند: «چند ماه بعد، همین پسرخاله مصطفی در یک تصادف رانندگی جانش را از دست داد. آن روز باورم به این فکر بیشتر شد که مرگ و زندگی می‌تواند هر لحظه، هر جا و به هر شکلی اتفاق بیفتد. در آن زمان، فرق شهادت و مرگ برایم روشن‌تر شد. غم شهادت با غم مرگ عادی تفاوت دارد. درد از دست دادن شهید، با حس افتخار همراه است؛ چیزی که خانواده را سربلند می‌کند.»

ادامه می‌دهد: «شاید این حرف‌ها برای خیلی‌ها عجیب باشد، شاید بعضی‌ها آن را نپذیرند، اما این دیدگاه من است. شهادت با مرگ فرق دارد و سرنوشت فراتر از تصمیم‌ها و انتخاب‌های ما پیش می‌رود. سید مصطفی، زمانی که در منطقه بود، دو بار با من تماس گرفت. اولین بار حال و احوال کرد و گفت سلام من را به مادرم برسان.» به او گفتم: «چرا خودت زنگ نمی‌زنی؟ با مادرت صحبت کن.» گفت: «نمی‌توانم؛ اگر با مادرم حرف بزنم، شاید نتوانم دل بکنم و حب دنیا مرا بگیرد.»

پدر شهید صحبت‌های خود را با این خاطره تمام می‌کند: «چند وقت بعد دوباره تماس گرفت. معمولاً مکالمه‌هایش کوتاه بود، در حد یک سلام و احوالپرسی، اما این بار که زنگ زد، من سر کار بودم. شماره‌ای با کد تهران روی گوشی‌ام افتاد. فکر کردم کسی از تهران تماس گرفته. جواب دادم و دیدم مصطفی است. برخلاف همیشه، این بار طولانی‌تر حرف زد؛ از حال فامیل پرسید و با حوصله صحبت کرد. وقتی تماس تمام شد، حس عجیبی پیدا کردم. دو روز بعد از این تماس بود که خبر شهادت مصطفی رسید.»

تصاویر جهت دانلود

تصویر کم حجم
https://mobinonline.ir/?p=57856 کپی